سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

اگر کتابی که می‌خوانیم با ضرب‌های سهمگین به جمجمه­‌مان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟

کافکا

1)                 شبح مؤلف

رولان توپور؛ کاریکاتوریست، نویسنده، بازیگر، فیلمنامه­ نویس و نمایشنامه ­نویس مشهوری است. در 1938 و در پاریس از پدر و مادری لهستانی زاده شد. مستأجر بی‌شک مشهورترین کار وی است، همان رمانی که پولانسکی فیلمی به همین نام با اقتباس از این رمان ساخت. از توپور هزاران دست نوشته و کاریکاتور به جای مانده اما در میان دست نوشته‌ها، رمان‌های سالگرد یوکو، حق با لئوناردو بود، سه هنرمند از فرانسه، گفت و گوی بالینی مشهورترند. توپور در 16 آوریل 1997 بعد از چند روز بیهوشی در گذشت. دوستان و علاقه‌مندان توپور در فرانسه اینطور توصیفش می‌کنند

«...هر چند کنترل مغزش را دارد، اما دست‌هایش در اختیار اهریمن است»

 

2)                 ترلکوفسکی یا سیمون

ساختار مستاجر، منطبق بر ساختار داستان‌های روانشناختی و گروتسک است. مسخ حرکت روایی است از نقطه­ ی A  به B  که لزومن نقطه ­ی B، دون‌‌تر و از لحاظ روان‌شناختی تاریک‌تر است. بدل شدن از انسان به سوسک، سقوط انسانی به قالب یک جانی(قلب رازگو)، لغزش یک محقق به قالب قاتل(لولیتا) و ... پیمایش این گونه، غالبن رو به قهقرا دارد و ساختاری است که در مستأجر نیز دیده می‌شود.

ترلکوفسکی(واژه‌ای سخت آوا) کارمندی دون پایه است که موقعیت با ثبات اولیه‌اش (A) را از دست می‌دهد یا بیرون انداخته می‌شود(انگیزشی فرافردی) و دوستی به او آدرس آپارتمانی(B) را می‌دهد(انگیزشی فرا فردی). در نقطه­ی B تحریک‌ها و انگیزش‌‌هایی بر او وارد می‌شود که در وهله­ی نخست فرا فردی هستند اما در پیش روی متن، درون فردی یا روانشناختی می‌شوند(پارانویا و فوبیا). ترلکوفسکی آنقدر در مقابل این انگیزش‌ها مأیوسانه و زامزایی عمل می‌کند که بدل می‌شود به سایه‌اش(سیمون) و چون آنیمایش، خودکشی می‌کند. ساختار فهرستیِ مستاجر، منطبق بر همین انگاره است. ساختاری سه فصلی، فصل نخست؛ «مستأجر جدید» که‌ اشاره است به ترلکوفسکی. فصل دوم؛ «همسایه‌ها» که تفوق پیرامون است بر شخص و هم چنین لولای رمان. فصل سوم؛ «مستأجر قبلی» با این فصل بندی، شاهد حرکتی دوار هستیم. اگر قبل از این فصل، فصل دیگری نیز بود(پیشینه­ی متنی) بدون شک، نام آن فصل، مستأجر قبلی بود. چون ترلکوفسکی سرنوشتی چون سیمون دارد و سیمون سرنوشتی چون... مستأجر بعدی هم سرنوشتی چون ترلکوفسکی خواهد داشت.

در بزنگاه نهایی رمان وقتی ترلکوفسکی قصد خودکشی دارد پلیسی که در صحنه حاضر است به آقای زی می‌گوید مثل این که شما خونه‌تون رو برای خودکشی اجاره می‌دید.

 

3)                 دو وهم از یک سوژه

مستاجر پولانسکی، فیلمی است گوتیک، روانشناختی و جامعه شناختی، اقتباسی نیمه وفادارنه به متن رمانِ مستاجر. چرا که با تماشای فیلم و مطالعه‌ی رمان، به تفاوت‌‌هایی بر می‌خوریم که بیش‌تر بینشی و سبکی است. بزرگترین تفاوت در بزنگاهی است که ترلکوفسکی در آپارتمان استلا پناه گرفته که ناگهان کسی در می‌زند، در متن ترلکوفسکی از پشت در صدای آقای زی را می‌شناسد که می‌پرسد کسی خونه نیست؟ و تمام اما در فیلم، زاویه دوربین(روایت) از منظر ترلکوفسکی بیرون می‌آید و در اینسوی در، فروشنده‌ای دوره گرد را می‌بینیم که مانند آقای زی لباس پوشیده. رمان مستأجر با این که وفادار به بن‌مایه‌‌های گوتیک است اما بیش‌تر بر بن‌مایه‌‌هایی درد شناختی و گروتسک تاکید دارد. شاید تفاوت این دو، در کارکرد روایتی باشد. تعیین کارکرد روایتی، بررسی تفوق یکی از کارکرد‌های چند گانه­ی روایت(عاطفی، کنشی، ارجائی، ارتباطی و...) است بر دیگری. در اغلب روایت‌هایی که بر سوژه­ی انسانی تک افتاده و در پرسِ نیروها و انگیزه­‌هایی طبیعی و ماورائی بنا شده، شاهد زاویه دیدی جز زاویه دید اول شخص هستیم. در مسخ، محاکمه، مستاجر، تلالو کوبریک، بچه رزمری، فرانکنشتاین و ... خطر غلطیدن متن به کارکرد عاطفی همیشه تهدیدی است برای متن. اگر مستأجر با روایت ترلکوفسکی بود آفت دلسوزی و ترحمِ خواننده به حال او، متن را تهدید می‌کرد اما با نظرگاه سومِ محدود، کارکرد عاطفی بدل به کارکردی ارجاعی شده، خوانش رمان تنها برای خوانش رمان است و لذت بردن از کابوسی غریبه اما هم‌خوان با زندگی ما.

اگر هم وادار به سقوط به ورطه­ی ارزش گذاری باشیم، از این منظر مستأجرِ توپور رمانی است با کارکرد روان‌شناختی نهان. ترلکوفسکی انسانی است چون «ژوزف ک» در محاکمه که به علت حساسیت روحی فراوان و هم چنین انسانی که دوست دارد مطلوب همه گان باشد، خود را از یاد برده و محکوم به فناست، در این کارکرد روانشناختی و اجتماعی، اسکوپ دوست ترلکوفسکی که شاید جنبه­ی دیگری از خود ترلکوفسکی باشد انسانی است خود محور با زندگی‌ای فارغ بال و او در مبارزه‌ای که مشابه مبارزه­ی ترلکوفسکی با همسایه‌‌هایش است جان سالم از معرکه بیرون می‌برد.

«...به محض اینکه وارد خانه{خانه­ی اسکوپ} شدند، اسکوپ ضبط صوت را روشن کرد و لوم صدایش را هم تا حداکثر باز کرد...» مستاجر، ص68

 

4)                 مستاجر به عنوان یک رمان فرانو

دیوید لاج در مقاله­ی زبان ادبیات نوگرا، برای رمان نو شاخصه‌‌هایی بر می‌شمرد؛

4 الف) شکل تجربی و بدیع: حجم ساختاری مستأجر از بیرون به درون است و سپس از درون به بیرون، تأثیر محیط و انسان‌های پیرامون بر ناخودآگاه ترلکوفسکی و سپس بازتاب این تأثیر از ناخودآگاه بر پیرامون که ساختاری نو است، شاید همان ساختاری که در قصر کافکا شاهدش هستیم(قصر کافکا= مجموعه­ی آپارتمانی محل سکونت ترلکوفسکی)

4ب) انحراف از شیوه‌‌های مرسوم: روایت مستاجر، پایبند به روایت خطی و پایدار مرسوم نیست. روایت مدام در حرکت از عین به ذهن ترلکوفسکی است. چرخش دوربین روایتی از محیط پیرامون به تفکرات و ذهن ترلکوفسکی. متن جا به جا کات می‌خورد و ذهنیات ترلکوفسکی وارد می‌شود. این حرکت در اواخر رمان آن چنان توفق می‌یابد که محیط پیرامون کمرنگ شده و هر چه خواننده شاهدش هست غالبن تراوشات ذهنی ترلکوفسکی است.

4پ) استعاره و مجاز به عنوان دو رکن اساسی شعر و نثر: این دو در ادبیات نوگرا مجددن کانون دید شده. استعاره در مقام جانشینی و مجاز در مقام هم نشینی. ترلکوفسکی استعاره‌ای است از سیمون و مستاجران دیگر یا همسایه‌ها که گاه تنها یک بار به چشم ترلکوفسکی می‌آیند و بعد انگار در برهوت محو می‌شوند در مقام هم نشینی با موسیو زی.

4ح) کشاندن خواننده بی‌مقدمه به عمق سیلانی از تجربه: مستأجر در اولین کلمه‌اش چون آئورا، خواننده را به مجموعه­ی آپارتمان(B) می‌برد

«ترلکوفسکی در آستانه­ی بیرون انداخته شدن از خانه‌اش بود که دوستش سایمن آدرس یک آپارتمان خالی را در خیابان پرنه به او داد. ترلکوفسکی به دیدن آپارتمان رفت...» همان، صفحه نخست

و پس از این خواننده بی‌مقدمه در جریان آبشار اندیشه‌ها و تجربیات ترلکوفسکی بخت برگشته قرار می‌گیرد. تنها در پاراگراف دوم رمان، به مانند ساختار مسخ و تلالو ‌اشاره‌ای کوتاه به گذشته می‌شود.

4ج) استنتاج و تداعی: دو بازوی اصلی ادبیات جویس و ادبیات سیال ذهن. استنتاج به عنوان برداشت B از A و تداعی، لغزیدن از Z به A تحت تاثیر B.

لاج به شاخصه‌‌های فرعی دیگری نیز ‌اشاره می‌کند؛ چون توجه به روانشناسی، استفاده از ضرباهنگ متنی و مضامین تکرار شونده. راوی خطاپذیر و نظرگاه محدود، زبان پیچیده و سیال. برساختن و آمیزش نمادها و اسطوره‌ها

رومن یاکوبسن در مقاله­ی زبانشناسی و شعر شناسیِ نو به برجستگی‌های روایی ادبیات نوگرا ‌اشاره می‌کند، او در منطق جدیدِ زبانِ ادبیاتِ نوگرا بین دو سطح از زبان تمایز می‌گذارد، زبان مصداقی که به محیط و پیرامون‌ اشاره دارد و فرا زبان که‌ اشاره­ی زبان به خود زبان است{فرا زبان را گاه به‌ اشارات زبانی و حالات حرکتی گوینده و یا حرکات آوانگاری و فونتیک نیز تعریف می‌کنند} در ادبیات فرامدرن زبان مصداقی بر دیگر سطح‌ها توفق دارد، زبانی تصویرگرا و مبتنی بر فضا. مستأجر روایتی است کاملن تصویرگرا و بنا شده بر بازتاب‌های تصویری از محیط و‌اشیاء. ترلکوفسکی انگار محصور شده در مجموعه­ی آپارتمانی آقای زی و این محیط تأثیری کشنده بر او می‌گذارد. لوله‌‌های آب و چک چک قطره‌‌های آب و حتی یک دندان مخفی شده از مستأجر پیشین کارکرد‌هایی نمادین و فجیع بر ترلکوفسکی دارند و آرنولد کتل در پیش در آمدی بر رمان مدرن شاخصه­ی اصلی رمان نوگرا را لحن می‌خواند

«...شگفت آور نیست که لحن غالب آثار ادبی قرن بیستم صرف نظر از دیدگاه مطرح شده در آن‌ها، لحنی است حاکی از تنش و عدم قطعیت. حتی در رمان‌‌های آرام خو و ظریف یا در جنجال گریزترین رمان نویسان قرن بیستم، فورس‌تر و وولف احساس فشار و نا ایمنی کاملن بارز است...»

یعنی همان پرس و ناامنی و وهمی که ساختار مستأجر لبریز از آن است. ترلکوفسکی حتی در خانه­ی به ظاهر ساکت و آرام استلا نیز یک لحظه خیال خوش ندارد، دست‌هایی وهمی همیشه او را به نقطه­ی مرگ(B) می‌کشانند و آقای زی به سراغش می‌آید و زنگ خانه­ی استلا را به صدا در می‌آورد.

 

5)                 کدام تصویر؛

ترلکوفسکی وقتی در پنجه­ی محیط و همسایه‌‌هایش بیش‌تر و بیش‌تر فرو می‌رود و ماسکی از سیمون را به صورت می‌زند، در ارزیابی‌اش از حقیقت و واقعیت دچار تردید می‌شود. حقیقت به عنوان برداشت ذهنی صحیح(تفکر درباره محیط) و واقعیت به عنوان برداشت عینی صحیح(برداشت حواس از محیط). همین تردید است که به خواننده هم تسری می‌یابد. کدام صحیح است، ترلکوفسکی دچار مالیخولیا و فوبیا و وهم و پارانویا شده یا همه چیز چنان که او می‌بیند صحیح است. آیا همسایه‌ها می‌خواهند از او سیمون شول دیگری بسازند یا این ذهن ترلکوفسکی است که برای فرار از فشار روحی و فرار از عزلت به این تصویر سازی‌ها دست می‌یازد. خواننده در پایان رمان مستأجر هیچ گاه به قطیعت نمی تواند به این سوال پاسخ بگوید. چرا که ترازوی سیسکویی و پاندول حقیقت گرایی در هر دو کفه به یک میزان است. رولان توپور در هر دو کفه، قرائن و نمادها و سمبول‌ها و دال‌ها را به یکسان بارور کرده.

جسی متس در مقاله­ی رمان پسامدرن به بررسی رمان«جار زدن برای فروش تمبر‌های سری 49» می‌نشیند و در بازخوانش این رمان مصداق‌هایی را بر می‌گزیند و آن را به مانند موتیفی تکرار شونده در اغلب رمان‌های پسامدرن می‌یابد.

«...یکی از استادان بازی پسامدرن در رمان، تامس پینچن است. رمان‌‌های او موضوعی مهم درباره­ی این شکل از جدی نبودن را به خواننده القا می‌کنند، یعنی این موضوع را که نگارش بازیگوشانه شاید بهترین ملاک مدرنیته و در عین حال بهترین منبع ابتکار صوری در داستان نویسی است... دستمایه­ی نگارش رمان جار زدن برای... عبارت است از پارانویای رئالیستی. یعنی این حس موجه اما ثابت نشدنی و لذا دیوانه وار که نظام‌‌های اهریمنی بر زندگی افراد تسلط دارند...»

متس در ادامه می‌افزاید، آزادی در رمان نوگرا توهمی بیش نیست، زیرا هر مکان و هر شخص به ظاهر آشنا تحت سیطره­ی اهریمن از آب در می‌آید... ترلکوفسکی برای فرار از مسلخ آقای زی به خانه‌ی استلا پناه می‌برد و استلا با آغوش باز او را می‌پذیرد. به ظاهر ترلکوفسکی نقطه‌ی اتکایی و آشنایی مطمئن را یافته اما با پیش روی متن

«...اگر همه‌ی اینها زیر سر استلا بود چی؟ آیا ممکن بود استلا در کمال خونسردی او را لو داده باشد... از همان ابتدا، مأموریت به دام انداختن ترلکوفسکی را به عهده‌ی او{استلا} گذاشته بودند و حالا هم دستور داشت ترلکوفسکی را به مسلخ برگرداند!...» ص177

 ما با خواندن این گونه رمان‌ها هرگز حقیقت را کشف نمی کنیم. این همان اعتقاد بارت است که نگرش رمان نوگرا به مراتب شکاکانه‌‌تر است از نگرش مدرنیست‌ها به همه چیز.

توپور با خلق تصاویر و کنار هم نهادن انگیزش‌‌های متعدد و تفکرات گوناگون، منشوری متنی را خلق کرده که بازتاب‌های گوناگونی دارد. فراوانی تصاویر و از سوی دیگر برداشت‌‌های متعدد و گاه متضاد یک ذهن از یک تصویر، باعث از دست رفتن مفهوم واقعیت می‌شود، بروز آگاهی‌‌های نو و علوم جدید چون روانشناسی، زبان شناسی، نماد شناسی، مردم شناسی و علوم دیگر که گاه ناقض یکدیگرند باعث برداشت‌های متفاوت از یک نظریه و یک سوژه می‌شوند. جیانی واتیمو در بررسی جامعه­ی پسامدرن به این نکته ‌اشاره می‌کند که در چنین جوامعی فراوانی تصاویر و اخبار و انگیزش‌ها موجب توهمی می‌شود که انسان فرامدرن در می‌ماند که توهمات متعدد ذهن و برداشت‌های متعدد ذهنش صحیح است یا آنچه حواس ناکارآمدش به او تلقین می‌کنند یا آنچه علوم پیشرفته با ابزار‌های فوق پیشرفته به او می‌باورانند. با این مصداق می‌توان گفت مستأجر رمانی است پسامدرن که روایت چند گانه‌ای از یک شخصیت پسامدرن را به نمایش می‌گذارد، اما مستأجر، داستان سیمون شول است یا داستان ترلکوفسکی یا داستانِ آپارتمانی که هر که در آن پای می‌گذارد چاره‌ای جز خودکشی نمی‌بیند... این همان فلسفه­ی پسا مدرن است، نفیِ مطلق دانستن عقل و توجه به ناخودآگاه و نشانه‌ای بارز از فرد گرایی. در یک کلام، مستأجر نبردی است بر سر سیطره‌ی خودآگاهی و ناخودآگاهی بر جسم. یونگ در تقسیم بندی انگیزشهای درونی فرد به شور مرگ و شور زندگی اشاره می‌کند. همسایه‌ها و آقای زی در مستأجر، به مانند سفیران شور مرگ تلاش بی‌رقفه‌ای دارند تا ترلکوفسکی را به مسلخ مرگ ببرند و رمان شرح نبرد این سفیران با خودآگاهی ترلکوفسکی(ذهن آرام و شور زندگی) است، نبردی که پیشاپیش فرجامی مشخص دارد. سیمون شول مینیاتوری کوچک از ترلکوفسکی است که در نبرد آزمایشی با سفیران مرگ زندگی‌اش را می‌بازد تا شرایط نبرد سفیران با ترلکوفسکی مهیا شود. همسایه‌ها و پلیس به عنوان بازوهای لیوتان قدرت نقش می‌گیرند و آقای زی شبیه رهبر معنوی این لیوتان، به ترلکوفسکی قوانین را تلقین می‌کند، این تلقین‌ها به ترلکوفسکی گوشزد می‌کند که او هیچ است و تنها یکی از حلقه‌های دون زنجیر اجتماعی است و دایم زیر نظر است. موسیو زی و بازوهای لیوتان قدرت خطوط قرمزی برای ترلکوفسکی مشخص می‌کنند و دایم به او محدوده‌اش را که هر لحظه کوچک‌‌تر می‌شود گوشزد می‌کنند. اما ترلکوفسکی چون انسان مدرن تمام تفکرش رهایی از این خطوط توتمی و تابویی است و در همین جهت مدام سعی در باوراندن خود به خود دارد و باور قدرت خویش. اما هر بار که او به خودباوری می‌رسد و سعی در ناخن کشیدن به این توتم و تابو دارد به سختی مجازات می‌شود(مهمانی ترلکوفسکی و شکایت بی‌وقفه و سهمگین همسایه‌ها و بویژه آقای زی از سر و صدای ترلکوفسکی)، نهیلیسمی که یکی از مفاهیم پایه‌ای رمان نو است...

منبع:سایت جن و پری


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 6:3 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

لیلا کردبچه
 

تأملی بر پیراهن تو پرچم کدام جمهوری است / رسول پیره

 

پیراهن تو پرچم کدام جمهوری است، نخستین مجموعه شعر رسول پیره است که زمستان 1389 توسط انتشارات دفتر شعر جوان منتشر شده است.

آنچه در این مجموعه بیش و پیش از هرچیز جلب توجه می­کند سلامت نحوی-زبانی اکثر شعرهاست، پختگی و سلاستی که تا حد زیادی به سبک زبانی پهلو می­زند. دیگر، نوع رفتار شاعر با مضامین است که درخور توجه می باشد. در موارد بسیاری، پیره به جای نشان دادن مستقیم چیزی، حواشی آن را نشان می­دهد و مخاطب را با توجه دادن به نقاط پیرامون هدف، متوجه هدف اصلی می­کند، و این از کارآمدترین روش­ها برای نشان دادن چیزی است که اتفاقاً توجهی خاص می­طلبد :

به هرحال همه­ی ما ترک خواهیم کرد / این خانه را / و لباس­های کهنه­مان را از چوب لباسی به بقچه­ها می­برند

اختفای فاعل حقیقی، از دیگر شگردهای مؤثر و البته موفق در تصویرسازی­های این مجموعه است :

عقربه­های نازک / عمر را به تکه های کوچک و باریک قسمت می کردند ...

اینجا / گلوی پرنده­ها آواز را فراموش کرده ...

موضوع دیگری که در این مجموعه جلب توجه می­کند، مسأله­ی ایجاز و اطناب است. شعرهای کوتاه این مجموعه را منسجم­تر، عینی­تر، موجزتر، و در نهایت موفق­تر می­دانم، شعرهایی چون تنهایی، تمام آرزوهای من، خانه، و زمان، که هریک با شگرد ادبی مؤثری به موفقیت رسیده­اند . مثلاً در شعر زمان، تغییر ناگهانی زاویه­ی دید شاعر، تناقضی هنری در مضمون شعر ایجاد کرده که در خور توجه است :

پیری را می­توان حدس زد / از چکمه­های کهنه / از پیپ قدیمی / از ... / اما / پیری را می­توان انکار کرد / با نامه­ای که پستچی آورده / در ساعتی نامقرر / و تمبر روی پاکت / به سلیقه­ی دختران جوان می­خورد.

همین تغییر زاویه­ی دید، بازهم توأم با موفقیت، در بخشی از شعر کارمند منظم به چشم می­خورد :

حالا زمان همه چیز گذشته است / و من دیگر دیر به مدرسه نمی روم / پوتین­های سربازی­ام را گم کرده­ام / ...

در این مجموعه می­توان به راحتی سنگینی کفه­ی اطناب را بر ایجاز حس کرد. اطناب­ها اغلب با تکرار برخی عناصر و نیز با عبارات تشبیهی کامل و جملات توضیحی ایجاد شده­اند، و شاعر آنجا که به ایجاز گراییده، اغلب از خذف رکنی از ارکان جمله، برای فشردگی مضامین کمک گرفته :

نشانی کشتی­های گمشده را / تو باید بدانی / و زبان ابرهای افسرده را من [ باید بدانم ]

صلحنامه­ها را یک راست به موزه می­برند / جنگ نامه­ها را به میدان [ می­برند ]

منتظر خبری نیست / اما فکر می­کند که [ طناب ] نباید آنقدرها هم محکم باشد.     

در این مجموعه تکرار از نوع تکرار واژه­ها ، تکرار ساختار نحوی- که البته به عمق بخشی عاطفی و نیز ساختار شعر کمک می­کند- به وفور چشم می­خورد. مثلاً در شعر دسته گوزنی : کار زنجان است / دسته گوزنی و خوش دست / کاش با دست تو توی سینه­ام می رفت .

یا در شعر دیگری : لبخند بزن / و خانه را گرم کن / تا فکر کنم ... / لبخند بزن / تا ترانه های فراموش شده ... / لبخند بزن / تا بادگیرها ... / لبخند بزن / و خانه را ...

همچنین تکرار عناصر مضمون سازی چون؛ جنگ، جنگ جهانی، تفنک، گلوله، و ... که موجب تقویت فضای جنگ محور گشته­اند در سراسر این مجموعه به چشم می­خورد، و حال آنکه بدون در نظر گرفتن این عناصر بعد غنایی این مجموعه قوی تر است .

در موارد بسیاری، اصرار شاعر بر تصویرسازی­های متکی بر تشبیهات مرکب، سخن را به اطناب کشانده است :

می­بینی هراسانم که از دستت بدهم/ مثل نامه­هایی پستچی که از دوستی قدیمی می­آورد/ یا تکه های شکسته­ی گلدانی دوست داشتنی/ که از ترس گم کردنت/ در کشوی آشپزخانه پنهان کرده­ام کنار ساطور

در اینگونه تصاویر، استفاده­ی بی­رویه از ادات تشبیه و حروف ربط به چشم می­خورد :

حرفت را می­فهمم/ شبیه روزنامه­ی اعتماد که هر روز ساعت­ها جلویم پهن می شود

لبریز اعتمادی و اطمینان/ مثل درختی که پناه هزاران چلچله است

همیشه عجله دارد/ مثل اتوبوسی که حرف نمی زند و بزرگ است

ولی ما به آفتاب خمار بعد از ظهر فکر می­کنیم/ چون بردگان سیاه در مزارع پنبه

اما من نمی­خواستم تورا از دست بدهم/ چون کتابی که از کتابخانه به امانت گرفته­ای/ ولی دوست نداری آن را پس بدهی

گذشته از مسأله­ی ایجاز و اطناب، الزام به نتیجه گیری از دیگر مختصات شعرهای این مجموعه است :

پایان شعر پرحرفی = من از کنار جوخه­ها می­آیم/ و دست­هایم را زیر قنداق سرجوخه گذاشته­ام/ ما همه مرده­ایم  

پایان شعر مرگ = ملحفه­ی سپیدی که روی سرم کشیده­ای/ همه چیز را توضیح می­دهد

پایان شعر کم حوصله = در دور دست/ کتابداری پیر و کم حوصله­ام/ که کتاب­های تازه­ام را فقط برای تو نگه می­دارم

و پایان شعر جنگ برای سلامتی مضر است = همه­جا اکسیژن دارد/ جز این بیمارستان .../ با اینهمه/ خانم پرستار معتقد است/ جنگ برای سلامتی مضر است       

برخی از شعرهای این مجموعه، که البته بسیار محدودند، از ریخت و پاش ساختاری رنج می­برند، مثل شعر دهانی از بهار که در آن شاعر انسجام ساختاری را تنها با مراعات­النظیری در وسیله­ی آمدن( دوچرخه/ کشتی نوح/ هواپیمای جنگی/ چکمه­های بلند/ پاکت نامه)توی ذهنی­اش رعایت کرده، اما سرنوشت همین توی ذهنی شاعر، پس از آمدن با هریک از این وسایل - که البته باز دلیل منطقی صفات یا مضاف الیه­های آنان مشخص نیست - متفاوت است؛ یعنی نه از یک سنخ است، و نه از دو سنخ متفاوت، که بگوییم شاعر با اجتماع نقیضین، در حوزه­ی معنا هنجارشکنی ایجاد کرده است. همین ساختار پاشان در شعر مرگ در هرجایی، و نیز در شعر پدربزرگ دیده می شود.

اما در اغلب شعرهای پیراهن تو پرچم کدام جمهوری است، ساختار منسجم، در کنار سلامت نحوی-زبانی، مضامین بکر، و تصاویر بدیع ، فرجامی نیک برای شعرها رقم زده­اند، و اطنابی که در اغلب شعرها به چشم میخورد، البته اطناب مخل فصاحت نبوده و به عمق بخش عاطفی شعرها کمک کرده است.

 

منبع:سایت جن و پری


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 6:2 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

ما انسان‌ها در عین چشم داشتن نابینا هستیم. نابینا بدین خاطر که چشم را بر روی حقایق می‌بندیم. «در تاریکی سوزان» حکایت جدال میان پذیرش یا انکار نور است. حکایت کتمان واقعیت یا روبه‌رو شدن با آن (هر چند تلخ). حکایت پذیرفتن واقعیت و رنج بردن از آن و یا فراموش کردن واقعیت و شاد زیستن است. دیالکتیک تسلیم شدن یا نشدن، تن دادن یا تن ندادن است. ترس نشانه‌ی ناتوانی است. هرگاه مردمی ترسیدند روزنه‌های امید را به روی خود بستند. در تاریکی سوزان، ترس به معنای روبه‌رو شدن با واقعیت است. تاریکی سوزان، جدال پایان‌ناپذیر میان چشم بستن و چشم گشودن است. دیالکتیکی که در این کتاب جریان دارد میان «پذیرفتن» و «نپذیرفتن» است، و حکایت انسان‌هایی هست که بیگانه شده‌اند با چشمه‌های زاینده‌ی وجودشان.

ما همه ناتوان‌ایم، همه می‌ترسیم، و به چیزهای کهنه و پوسیده دل بسته‌ایم. آن‌قدر جرأت نداریم که شور، نشاط یا فریادی و جنبشی تازه بخواهیم. از شب سیاه گریزان‌ایم؛ در حالی که همه‌ی شب‌هامان سیاه است. شکوه و جاودانگی نور خیره‌مان کرده است، ولی انکارش می‌کنیم چرا که یارای آن را نداریم که دست دراز کنیم و چراغی را در دل شب‌های سیاه برافروزیم. شاید این ترس از نتوانستن باشد. نتوانستن افروختن چراغ.
از سقوط وحشت داریم ولی بر لبه‌ی سهمناک‌ترین دره ها گام می‌زنیم‌، دره‌ی فراموشی خود و روزگار.
اگر بپذیری که کور هستی پس باید برای دیدن دنیای بینایان حسرت و رنج بکشی و اگر خواهان زندگی شاد و آسوده‌ای هستی باید کتمان حقیقت کنی و قبول کنی که دنیای دیگری به جز آن‌چه که در برابر توست وجود ندارد.

کتاب «در تاریکی سوزان» حکایت گروهی جوان کور است که با اعتماد به نفس کاذب، توهم متعارف بودن‌شان، آن چنان جامع و کامل است که خواننده هم به شک می‌افتد در این‌که آنان واقعن کور هستند.
آنان زندگی شاد و سرخوشانه‌ی خود را بدین سان دنبال می‌کنند که به ناگاه یک ناشناس که معترف است و صراحتن اقرار می‌کند: «من یک کور بیچاره هستم...» به جمع آنان وارد می‌شود.
ایگناسیو، کوری که معترف به کور بودن است، در بدو ورود به جمع دیگران آن چنان دچار اشتباه می‌شود که فکر می‌کند آن‌ها او را می‌بینند.
ایگناسیو شخص نیست، اسم خاص نیست، او یک معناست، یک شناخت است، یک ضربه‌ی بی‌رحم و تلخ واقعیت است بر اجتماع به ظاهر خوش‌بخت و بی‌درد کوران. او سمبل است؛ سمبل آگاهی و شناخت. او وجدان خفته است. او لایه‌ی پنهان در زیر سکون و آرامش دروغین است. اجتماعی که او به آن وارد می‌شود اجتماعی است دارای امنیت. این امنیت در سایه‌ی خوش‌بختی کاذب به وجود آمده است.
به قول دن پابلو:
«تنها لغزش‌ها و اشتباهات است که منجر به سقوط و نابودی می‌شود...»

سؤال کردن به وجود آمدن لغزش و اشتباه را محتمل‌تر می کند. پس اگر پرسشی در کار نباشد، اگر به طور قطع احساس کنی که طفلک و بیچاره نیستی، لغزش و اشتباهی نیز نیست و در سایه‌ی آن امنیت حکم‌فرما می شود و هیچ حادثه‌ی ناگواری به وجود نمی‌آید. ولی اگر این احساس را نداشتی به طور قاطع آن‌چه که در انتظار توست سقوط و نابودی است.
الیسا وجود ایگناسیو را این گونه تعریف می‌کند:
«وقتی با ما بود به من نوعی احساس خفگی، اضطراب و تشویش دست داده بود. وقتی هم که با من دست داد این احساس به صورت وحشتناکی تشدید شد. یک دست خشک و سوزان...»

ایگناسیو همان خشکی و سوزانی و تلخی واقعیت است. واقعیتی که آرامش را به هم می‌زند و با خود اضطراب و تشویش به ارمغان می‌آورد.
آن‌ها نمی‌خواهند کسی دنیای دروغین‌شان را بر هم بریزد. آن‌ها نمی‌خواهند کسی بگوید دنیای شما دروغین و ساختگی است. آن‌ها نمی‌خواهند قبول کنند که دنیایی روشن در پس تاریکی‌ای که آن‌ها در آن قرار دارند وجود دارد.
ایگناسیو دنیای امن و امان آن‌ها را بر آشفته کرده است.

خوانا:
«ما تو را رفیق خود می‌دانیم... یک رفیق خوب که می‌توانیم شادمانه با او یک دوره‌ی فراموش‌نشدنی را سپری کنیم...»
ایگناسیو:
«ساکت باش! «شادمانه» این تکه کلام همه‌ی شماست. شادی شما را مسموم کرده، این آن چیزی نیست که من در این‌جا به دنبالش می‌گشتم. من به دنبال پیدا کردن رفقای حقیقی بودم... نه یک مشت هپروتی و مالیخولیایی...»

....

در جایی دیگر باز ایگناسیو تأکید می‌کند که:
« شادی شما را مسموم کرده، اما شما بدون این که بدانید، موجوداتی هستید غمگین و یکنواخت...»
ایگناسیو تلخی حقیقت را بر شیرینی دروغ ترجیح می‌دهد. حقیقت عریان بی‌پرده و در عین حال دردناک:
«... من تشنه‌ی یک «دوستت دارم» هستم که با تمام وجود و از ته دل برآمده باشد! تشنه‌ی این که یک نفر به من بگوید: «تو را با تمام غصه‌ها و دلواپسی‌هایت دوست دارم. برای آن که همراه با تو زجر بکشم». نه برای آن که به قلمرو واهی شادی بکشانمت...»


کامو می‌گوید:
«درست است که انسان لیاقت از پیش بردن کارهای بزرگی را دارد. اما این بس نیست، باید که لایق داشتن احساس‌های بزرگ هم باشد.»
ایگناسیو به آن جماعت کور می خواست احساس‌های بزرگ را منتقل کند، آشوبیدن علیه سرنوشت را منتقل کند، چرا که بشر می‌تواند و باید علیه سرنوشت بجگند و ایگناسیو می‌خواست این جنگ را برای آنان به ارمغان بیاورد. جنگیدن در برابر آن چه که هست و سر باز زدن از آن... رضا ندادن به نابینا بودن. اعتراض کردن و احساس بودن را درک کردن...
یا باید نور را پذیرفت یا تاریکی را. اگر تاریکی را باید پذیرفت در واقع پناه بردن به چیزی است که زندگی نیست بلکه مرگ است و بیهودگی است. اما پذیرفتن نور و اعتراف به وجود آن قبول زندگی است و طغیان بر ضد بیهودگی.

ایگناسیو:
«... شما حق زندگی کردن ندارید، برای این‌که تمام هم و غم‌تان زجر نکشیدن است، برای این که از روبه‌رو شدن با واقعیت تلخ زندگی‌تان سر باز می‌زنید، تظاهر می‌کنید که انسان‌های متعارفی هستید در حالی که نیستید، برای تجدید روحیه‌ی آدم‌های غمگین آن‌ها را وادار به فراموشی کنید و حتا از آن‌ها می‌خواهید در حمام شادی استحمام کنند... شما کورید، نه نابینا، یک مشت کور احمق!»
...
خوانا: «... برای چه این هم زجر می‌کشی؟ چته؟ اصلن خواسته‌ی تو چیه؟»
ایگناسیو: «دیدن!»
ــ «بله. دیدن! با آن که می‌دانم غیر ممکن است! حتا اگر تمام زندگی‌ام بیهوده برای تحقق این آرزو تباه شود. می‌خواهم ببینم! نمی‌توانم سر خود را شیره بمالم... و بدتر از آن نیش‌مان را باز کنیم و لبخند بزنیم و به این شادی احمقانه تن ‌در بدهیم، هرگز!...»

اشتیاق بی‌پایان ایگناسیو برای دیدن.

پس از آنکه ایگناسیو شوق دیدن و آگاهی یافتن را در آنان می‌دمد، آنان دیگر نمی‌توانند بر ضعف خود و اطرافیان‌شان پرده بیندازند و آن را نادیده بینگارند.
کارلوس: «... چطور بگویم... احساس کردم... دن پابلو... کوچک شده است.»
احساس خلع سلاح شدن. کارلوس، دن پابلو را کوچک احساس می‌کند. کسی که همیشه سعی داشت در آنان روحیه‌ی فولادین ایجاد کند.

جماعت کور به هر ترفندی که شده است سعی می‌کنند که خود را از مواجه شدن با واقعیت بر حذر دارند و به هر دلیلی متوسل می‌شوند:
میگل: «... ما نمی‌بینیم. این قبول. آیا درکی از بینایی داریم؟ نه. پس بینایی درک‌ناپذیر است. نتیجتن افراد بینا هم نمی‌بینند.»

اما ایگناسیو چون به خوبی از موجودیت بینایی خبر دارد و نیز این را می‌داند که آنان هم به خوبی از این موجودیت باخبرند، پس این راه حل را مردود می‌شمارد. چرا که راه یافتن به زندگی آرام‌تر را در گول زدن نمی‌یابد.

جماعت کور با حصار خوش‌بینی‌ای که به دور خود تنیده‌اند مجال تشخیص واقعیت را نمی‌یابند.
ایگناسیو این حق را نه برای خود بلکه برای هیچ کس قائل نیست که به دیگران خوشی و خوش‌بینی توصیه کند. او نمی‌تواند به آدم‌ها دروغ تحویل دهد... سرابی که آدمیان در آن زندگی می‌کنند ایگناسیو را متوحش کرده است. سرابی که صلح و آرامش آورده است.

ایگناسیو تشنه‌ی درک کردن و درک شدن است. برای او آن‌چه که مهم است جوهر درک است. رو به حقیقت و پشت به تمام دروغ‌هایی که در صدد پنهان کردن بدبختی است.
دریچه آگاهی‌ای که ایگناسیو بر آن جماعت می‌گشاید اشکار شدن خودفریبی‌شان هست.

الیسا: «... من هم خواسته‌ام ــ یعنی هنوز هم بعضی وقت‌ها می‌خواهم ــ که خودم را فریب بدهم...»
ایگناسیو شیفته و در حسرت و در پی تلاش برای به دست آوردن شناخت است و آگاهی. او می‌خواهد تابش نور دل‌انگیز ستاره‌ها را بر صورتش احساس کند، آن‌ها را نظاره کند و اگر زمانی بتواند بینا شود از این که دستش به آن‌ها نمی‌رسد جان بسپارد.
پویایی و تکاپوی بی‌نظیری که ایگناسیو در پی آن است.
ایگناسیو ایستا بودن را مردود می‌شمارد و حتا اگر بینا هم شود باز این عطش دست‌یابی او را رها نخواهد کرد.
«شاید مرگ تنها راه دست‌یابی به بینایی محض باشد».
در انتها هر چند که کارلوس از نظر فیزیکی ایگناسیو را از بین می‌برد و تصور می‌کند با از بین رفتن او دوباره آرامش و شادی به آنان باز می‌گردد؛ اما خودش در ضمیر پنهانش به خوبی این را دریافته است که نابود کردن ایگناسیو، تلاش مذبوحانه‌ای بیش نبوده است، برای چشم بستن به روی آگاهی. چرا که هرگز نمی‌توان با یافتن درک از آگاهی چشم را به روی آن بسته نگاه داشت.
چرا که چشم‌های کارلوس درحسرت دیدن نور شکوهمند ستارگان خواهد بود.
به نقل از ماریانو دپاکو، بوئرو بایخو در انتقاد شخصی خود از نمایشنامه‌ی «در تاریکی سوزان» اشاره کرده بود که در این اثر «مبهم» به دنبال انعکاس «بخش وسیعی از هم‌نوعان ما {یعنی نابینایان} که ممکن است به همراه دلایل بسیار و آشکار، به گونه‌ای ناشیانه و نامناسب به تصویر کشیده شده باشد» نبوده است. در واقع نه آن‌ها، بلکه قصد به تصویر کشیدن خودمان را داشتم.


نمایش‌نامه‌ی در تاریکی سوزان
نوشته‌ی آنتونیو بوئرو بایخو
ترجمه‌ی پژمان رضایی
نشر ماکان

 

منبع:پایگاه ادبی،هنری خزه


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 6:0 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

مروری بر «به رنگ برگ‌های سپیدار» اثر خسرو حمزوی-نسرین پورهمرنگ

خسرو حمزوی داستان‌نویس پرتوان کشورمان است. کسانی که با آثار این نویسنده آشنایی دارند می‌دانند که او به دور از فرم‌زدگی با قلمی توانا می‌نویسد. پختگی، جذابیت و غنای ادبی قلم حمزوی در حدی است که به قول عبدالعلی دستغیب منتقد سرشناس کشورمان «رشک برانگیز» است. او در بیان کنجکاوانه‌ی روایت، وصف صحنه‌های نمایشی، تنظیم گفت‌وگوها و تلفیق این سه با هم، از مهارتی فراوان برخوردار است.

زبان داستان‌هایش نه نشانی از ادب خشن و بی‌پروای کوچه و بازار دارد و نه تهذیبگر و آموزشی است، اما می‌توان گفت در بین این دو در نوسان است. درونمایه و فضای مجموعه‌ی «به رنگ برگ‌های سپیدار» دنباله‌ی همان درونمایه‌ها و فضاهایی است که در آثار پیشین نویسنده خلق شده بود. همان رئالیسم وهم‌آلودی که در رمان‌های «وقتی سموم بر تن یک ساق می‌وزید»، «شهری که زیر درختان سدر مرد»، «آسیابان سور» و «خش‌خش تن برهنه‌ی تاک» به عرصه رسیده بود، در مجموعه‌ی «به رنگ برگ‌های سپیدار» نیز دیده می‌شود. این مجموعه شامل دو داستان و یک نمایش‌نامه است.

در داستان «به رنگ برگ‌های سپیدار» ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که یکی از شب‌ها مردی به نام آسیون دست جوانی نورسیده و کم سن و سال را می‌گیرد که دست‌هایش با دستبند بسته شده و لباسش خونین است، و او را به خانه می‌آورد. جوان لال است و چیزی نمی‌تواند بگوید. نشتا همسر آسیون از شویش می‌خواهد که آن جوان را هر چه زودتر ببرد و به پاسگاه تحویل دهد، زیرا او با دست‌های بسته و لباسی خونین، حتماً باید دزدی و یا قتل کرده و از دست پلیس فراری باشد.

مکان داستان روستایی است به نام «رستاق». اگر رستاقی‌ها از وجود این جوان بویی ببرند حتماً به پاسگاه خبر داده و آسیون و همسرش را نیز گرفتار خواهند کرد.

پرس‌وجوی مداوم زن از همسرش برای کشف ماجرا ثمری نمی‌دهد و هم‌چنین اصرارهایش برای تحویل دادن جوان لال. در عوض آسیون با جست‌وجو در لباس جوان کلید دستبندش را می‌یابد، دست او را باز می‌کند و لباس خونینش را عوض کرده، سعی می‌کند به زن دلداری دهد که حتماً اشتباهی پیش آمده، چون به چهره‌ی این جوان آدمکشی نمی‌آید. در عوض از زنش می‌خواهد حال که عمری در حسرت داشتن فرزندی بوده‌اند، این جوان زیبا و برومند را به فرزندی بپذیرند و به او به عنوان مادر و پدر دل بندند. زن نیز که در ابتدا سرسختانه با نگهداری جوان مشکوک مخالفت می‌کرد به مرور به او دل می‌بندد و سعی می‌کند به او به چشم فرزندشان نگاه کند و تنهایی‌هایش را با او پر کند.

اما حوادثی که در پی می‌آید مانع از تداوم این رابطه می‌شود. سر و کله‌ی مأمورها پیدا می‌شود و سراغ جوانکی فراری را می‌گیرند که هم پدر و هم مأمور دولت را کشته است. زن هراسان می‌شود و از وجود او اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و مأموران را رد می‌کند بروند. آسیون به دیدار دوست قهوه‌چی‌اش می‌رود. روی نیمکت بیرون قهوه‌خانه زیر سایه‌ی درخت می‌نشیند و حوادث یک ماه پیش را که در زیر همین درخت اتفاق افتاده بود مرور می‌کند.

... وقتی برای خوردن لقمه‌یی غذا به قهوه‌خانه‌ی سید ابراهیم قهوه‌چی رفته بود، پسرک دستبند به دست به همراه یک سروان به آن‌جا آمد... باید به پاسگاه تحویل داده می‌شد... متهم به کشتن شوهر مادرش شده بود... اما هم قهوه‌چی، هم آسیون و حتا خود سروان شیفته‌ی چهره‌ی جذاب و زیبای جوان شده بودند.

هیکل برومند، چشمان زیبا و نجابتی که در چهره‌اش موج می‌زد اطرافیانش را مجاب کرده بود که او قاتل نیست. دوست نداشتند به چوبه‌ی اعدام سپرده شود. از همه بدتر کر و لال بود و نمی‌توانست از خودش دفاع کند... سایر وقایع از همین جا شکل می‌گیرد.

نام داستان بعدی کتاب «آواک» است. «آواک» مردی مسیحی است که می‌گویند معجزه می‌کند و بیماران را شفا می‌دهد. اسد که مردی تنها و بی‌کس است برای شفای سهره ـ پرنده‌ی کوچکی که در قفس نگهداری می‌کند و در حال مرگ است ـ به نزد او می‌رود.

«سایه در آینه» عنوان نمایش‌نامه‌یی است با چهار شخصیت که نقش اصلی از آن نویسنده‌یی هفتاد ساله و زنی جوان به عنوان هنرپیشه است. فیلم‌نامه‌یی بر اساس یکی از داستان‌های این نویسنده تهیه شده و قرار است زنی جوان، یکی از نقش‌های اصلی آن را بازی کند. اما او در جریان ایفای نقش دچار درگیری‌های ذهنی می‌شود.

زن هنرپیشه می‌خواهد به بهترین نحو از عهده‌ی نقش خود برآید، اما در فیلم‌نامه از چند و چون زندگی زن داستان و گذشته‌ی او اطلاع چندانی ارائه نشده است. دغدغه‌ی دانستن گذشته‌ی آن زن، هنرپیشه را دچار وسواس‌های فکری می‌کند. نزد نویسنده‌ی داستان می‌رود و از او می‌خواهد چنانچه این داستان بر اساس رویدادی واقعی نوشته شده است، نویسنده اطلاعات کامل‌تری از زندگی آن زن در اختیارش بگذارد و چنانچه ساخته‌ی ذهن او است، ابعاد موضوع را بیش‌تر برایش بشکافد. چون به نظر هنرپیشه، نویسنده در تبیین شخصیت زن داستان کوتاهی کرده و حق مطلب را ادا نکرده است. او گرفتار پرس‌وجو شده و از نویسنده می‌خواهد به او کمک کند، اما نویسنده معتقد است که این پرس‌وجوها بیهوده‌اند و هنرپیشه نباید خود و دیگران را دچار معماهای ساختگی کند. در مقابل هنرپیشه نیز معتقد است که این معماها را خود نویسنده به وجود آورده و او فقط به وجود آن‌ها پی برده است. زن اصرار می‌ورزد و نویسنده هم امتناع می‌کند.

به استثنای «آواک» که داستانی نسبتاً کوتاه است، «به رنگ برگ‌های سپیدار» و «سایه در آینه» سرشار است از ابهام‌ها و پرس‌وجوهایی که شخصیت‌های داستان برای رفع آن ابهام‌ها به عمل می‌آورند.

نشتا درگیر ماجرای جوانی می‌شود که با دست‌های دستبند بسته و لباس‌های خون‌آلود، پای به خانه‌اش می‌گذارد و از گذشته‌اش و آن‌چه بر او گذشته هیچ اطلاعی ندارد. هر چه تلاش می‌کند نیز کم‌تر به نتیجه می‌رسد اما در کشاکش همین پرس‌وجوها به جوان به عنوان فرزندش دل می‌بندد تا روشنایی‌بخش اجاق کور همسرش باشد.

زن هنرپیشه نیز درگیر معمای زندگی زنی می‌شود که می‌خواهد نقشش را بازی کند اما او حاضر نیست کورکورانه نقشی را بپذیرد. می‌خواهد بداند آن زن که بود؟ و چرا دچار چنین سرنوشتی شده است؟

در داستان اول لال بودن جوان و در داستان دوم تعلق زن داستان به گذشته‌یی نامعلوم (افسانه بودن و یا واقعی، اما مرده بودن) مانع از کشف حقیقت می‌شود.

قهرمانان داستان‌های حمزوی هر یک در موقعیتی قرار می‌گیرند که به نحوی سرنوشت آن‌ها را به گذشته پیوند می‌زند. آنان برای خارج شدن از معماهای موقعیت خود می‌کوشند تا پرده از ابهام وقایع گذشته برکشند، به تکاپو می‌پردازند، تلاش می‌کنند اما گویی سدی که در مقابل آن‌ها صف کشیده قصد تکان خوردن از جایش را ندارد. گویی در ته و توی هر ماجرا قدرت‌های اهریمنی پنهان شده‌اند و هر کس بخواهد به ژرفایشان رسوخ کند او را با خود به قعر می‌کشند و خفه می‌سازند.

قدرت‌های اهریمنی هر اندازه که پنهان هستند، حضور هم دارند، یا در کسوت مالکی پیر و مریض در شهری که زیر درختان سدر مرد و یا در کسوت توده‌های بی‌نام و نشان در آسیابان سور. گویی افراد همه جا باید مراقب خود باشند، پس و پیش همه چیز را بررسی کنند و بپایند و مواظب باشند تا موجودیت‌شان بر باد نرود.

باید بر گذشته چشم بپوشند و با حال مدارا کنند. آنان که سر و گوش می‌جنبانند و می‌خواهند اوضاع خویش را تغییر دهند هم خود و هم دیگران را گرفتار می‌کنند.

«... این آدم‌های کنجکاو گستاخ... خودشان و دیگران را دچار دردسر می‌کنند... هر کس و هر چیزی را که جا افتاده... اعتباری پیدا کرده می‌خواهند از اعتبار بیندازند...» (به رنگ برگ‌های سپیدار) و بدیهی است که عده‌یی نیز بخواهند در مقابلشان بایستند و مانع از دردسرتراشی‌های آنان بشوند.

گاهی نیز شاهدانی خاموش و بی‌صدا هم‌چون عباس در «آسیابان سور» و همین جوانک مظنون، بی‌نام و نشان و لال در «به رنگ برگ‌های سپیدار» زوایای تو در تو و پنهان‌مانده‌ی واقعیت‌ها را می‌بینند و بهتر از هر کسی درک می‌کنند اما شاید از سر ناگزیری به سنگ صبوری تبدیل شده‌اند که صبر کردن و دم بر نیاوردن تا به ابد، به تقدیر شومشان بدل شده است.

 

منبع:پایگاه ادبی،هنری خزه


نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 5:58 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

یادداشتی بر کتاب افعی ها خودکشی نمی کنند.


 پرسش های هستی شناسانه
«افعی ها خودکشی نمی کنند» نوشته فتح الله بی نیاز طرح پرسش های هستی شناسانه ای است که در طول تاریخ حیات بشر ذهن انسان را به خود مشغول داشته. پرسش هایی که هر قدر زمان به پیش می رود و انسان به فردیت و تنهایی خود نزدیک تر می شود، یافتن پاسخ آن پیچیده تر می شود:
آیا شر و پلیدی، میل به جنایت و آدم کشی، خودکامگی و گرایش به سلطه جویی و در نهایت تخریب علایق بشری در نهاد انسان نهفته است و جزیی از جوهره و سرشت اوست یا کسبی و نتیجه شرایط محیطی بوده و حاصل ساختار سیاسی – اجتماعی است. نویسنده این اثر با پردازش یک فضای علمی – تخیلی در قالب داستان روایی با تکینکی خاص و تا حدودی بکر و منحصر به فرد توانسته مضمامین فرامتنی از این دست را مطرح کند و به پرسش های زیرساختی آن نزدیک شود. کلید روایت یک اتفاق بسیار معمولی و خاص جوامع امروزی است که به شکلی خونسردانه در یک ظرف مکانی آشنا یعنی کشور ترکیه و در شهر استانبول زده می شود. حدوث یک کشتارجمعی در حضور عده ای شاهد عینی.
در همان آغاز، داستان به شکلی ساده اما غافلگیرانه قاتل را وارد صحنه جنایت می کند. آمبولانس اورژانس با عبوری اتفاقی از آن حوالی در جریان قرار گرفته، تلاشی برای به هوش آوردن مصدوم شروع می شود. اما مرد به هوش نمی آید. لحظه ای که اطرافیان از او ناامید شده اند با شوک نهایی بر می گردد. در شرایطی که همه از جمله پلیس به خاطر به هوش آمدنش شکرگزاری می کنند، در نهایت ناباوری به سرعت اسلحه پلیس را از او می گیرد و به سوی اطرافیان از جمله ماموران اورژانس شلیک می کند. در یک چشم به هم زدن عده زیادی در خون خود می غلتند. در این حال قاتل از بهت و شگفتی حاضران استفاده کرده، فرار می کند. راوی پلیس است و مسئوول پیگیری پرونده این کشتار؛ به هر دری میزند، اثری از قاتل به دست نمی آورد. نویسنده برای پرداخت نگاه های هستی شناسانه به پدیده قتل و جنایت و نگرشی درونی به آن موضوع کشتار چند نفر بی گناه را بهانه داستان قرار داده و با ساختن یک رخداد تخیلی وارد مفاهمی خاصی از این دست می شود، مفاهیمی که یک نگاه معتاد و معمولی نمی تواند از پس زمینه پیچیده آن سر درآورد. پلیسی که در دستیابی به قاتل درماده با فرضیه هایی از سوی دانشمندان مواجه شده که مایه امیدواری اش در ردیابی قاتل است. 
ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 89/12/16ساعت 9:42 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak