سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

دانلود رمان چشمان من :

 

 

نویسنده : نادیا نصیری "نــ ــانــآ"

لینک دانلود (pdf) :

http://s2.picofile.com/file/7843268816/Cheshm_Haye_Man.zip.html

 

 


نوشته شده در شنبه 92/4/22ساعت 5:48 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

دانلود رمان میخواهم زندگی کنم اثر فاطمه حاجی بنده

بخشی از این رمان :


بازم دیر کردی ؟ 
- متاسفم اما . . . 
همیشه همین رو می گی ، عجله کن داره دیر می شه . به راه افتاد و دوستش او را دنبال کرد . سکوت بین راه حامد را خسته کرد و گفت : 
امروز چرا دیر اومدی ؟ 
سرش را بلند کرد و گفت : تو که می دونی تا شیرم رو نخورم مامان نمی گذاره بیام بیرون . 
- مگر تو بچه ای ؟ 
با ناراحتی گفت : برای مامان بله ! 
حامد بر سرعت قدم هایش افزود و گفت : سریع بیا که حوصله فریاد های عابدی رو ندارم . همراهش به فکر فرو رفته بود دوست داشت با حامد حرف بزند و از آنچه در تمام مدت آزارش داده بود سخن بگوید اما نمی توانست . حامد بهترین و عزیز ترین فرد زندگی اش بود با این که تمام روز و شبهایش با او می گذشت اما حامد هنوز هم در مورد او چیزی نمی دانست . نزدیک باشگاه برای لحظه ای ایستاد . حامد با تعجب گفت : پس چرا نمی آیی ؟ 
خندید و گفت : می خوام خودم رو برای فریاد های آقای عابدی آماده کنم 




لینک دانلود :




mikhaham-zendegi-konam


نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:35 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


دانلود رمان چشمان وحشی اثر راضیه بلوچ اکبری
بخشی از این رمان :


سلام مامان!چه طوری؟
- -سلام دخترم!برگشتی؟
- همینطور که یقه ی مانتوم را در دست گرفته بودم و خودم را باد میزدم ، گفتم:
- -اوه.....اوه! چه قدر هوا دم کرده،مردم از گرما!
- مادر با مهربانی نگاهی به چشمانم کرد و گفت :
- عزیزم!برو لباستو عوض کن و ابی هم به سرو صورتت بزن،من میرم میز رو اماده میکنم.
نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم و با بی حوصلگی پله ها روطی کردم،تا به طبقه بالا رسیدم.بعد از تعویض لباس و شستن دست و صورتم به طبقه پایین رفتم.
بوی قرمه سبزی مادر فضای اشپزخانه را پر کرده بود. شکمم از گرسنگی به قار و قور افتاد.مادر بشقاب برنج و خورش را جلوی من گذاشت. با عجله بسم الله گفتم و قاشق رابه طرف دهان بردم.انصافا قرمه سبزی مادر ، هم رنگ و هم طعم خوبی داشت.زیر چشمی نگاهی به او کردم و گفتم:

-شما نهار خوردید؟



لینک دانلود :



cheshmane-vahshi


نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:34 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

دانلود رمان اسیر تقدیر عشق اثر نادیا کیانی
بخشی از این رمان :


بهشهر،جاده ی«التپه»
باوجود آن که تابستان تازه آغاز شده بود،اما به نظر می رسید که چل? تابستان است،آن هم تابستانی نمناک و شرجی.هوا آنقدر شرجی بود که نفس کشیدن را مشکل می ساخت.آرش با بدنی خیس از عرق،وزن بدنش را به چوب دستی چوپانیش منتقل کرده بود و با چهره ای درهم کشیده به آسمان ابری و گرفته نگاه می کرد.رطوبت گرم و سنگین
با احساس بیهودگی تو کاملا هماهنگی داشت.
دو ساعتی مانده به ظهر نسیمی شروع به وزیدن نمود.از نوازش باد ملایم بر گونه اش لذت می برد،هرچند نسیم خنکای زیادی نداشت اما جای امیدواری بود.رفته رفته آسمان تیره تر می شد.ابرهایی از طرف مغرب،تیره و دودی رنگ،فصای آسمان را دربر می گرفتند وهمراه با آن برقی در آسمان ظاهر می شد و سپس غرشی در فضا می پیچید،صدای کوبش آن بالای سر جنگل به طور منظم و شاداب می ترکید.مردمان تشنه به بارش و کلاف? از گرما با شنیدن صدای خوشایند منتظر باران نشستند.


لینک دانلود رمان:


asire-taghdir-eshgh

نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:33 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |



بخشی از این رمان :


آن روز هم باران می امد.قطرات کوچک آب از اسمان ابی فرو می چکید.من از دبیرستان به خانه برمی گشتم.وارد کوچه ای شدم که خانه ماد در انجا واقع شده بود.هوز چند قدمی با خانه فاصله داشتم که صدایی مرا از حرکت باز داشت.
خانم می بخشید.منزل اقای رحمانی در این کوچه است؟
نگاهی به او کردم و با دست خانه مان را به او نشان دادم.او از من تشکر کرد و به طرف خانه رفت و زنگ زد.بعد به سمت من نگاه کرد که همانطور در چند قدمی خانه ایستاده بودم و او را نگاه می کردم.سرم را پایین انداختم و به طرف خانه رفتم.در خانه باز شد.مادر نگاهی به من و بعد نگاهی به ان مرد کرد.من سلام کردم و سپس وارد خانه شدم.صدای مادر را می شنیدم که از مرد جوان می پرسید منزل چه کسی را می خواهید با چه کسی کار دارید.به طرف اتاق رفتم و لباسهایم را عوض کردم و پس از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم.برای خودم چای ریختم و در حالی که با یک لیوان چای وارد اتاق می شدم،با صدای بلند گفتم:مامان کی بود؟چه کار داشت؟یکمرتبه ان مرد را دیدم که درست رو به رویم روی مبل لم داده.مرد غریبه سلام کرد و من در حالیکه از خجالت سرخ شده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم جواب سلام او را دادم.


لینک دانلود رمان:




zendegi-dobare

نوشته شده در سه شنبه 92/4/18ساعت 9:32 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak