دانلود و نقد کتاب
پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی بهتر است بالاتر را نگاه نکنی دشت هایی چه فراخ برای بررسی چهره زن در شعر احمد شاملو لازم است ابتدا نظری به پیشینیان او بیندازیم. در ادبیات کهن ما، زن حضوری غایب دارد و شاید بهترین راه برای دیدن چهره او پرده برداشتن از مفهوم صوفیانه عشق باشد. مولوی عشق را به دو پاره مانعه الجمع روحانی و جسمانی تقسیم میکند. مرد صوفی باید از لذتهای جسمانی دست شسته، تحت ولایت مرد مرشد خانه دل را از عشق به خدا آکنده سازد. زن در آثار او همه جا مترادف با عشق جسمانی و نفس حیوانی شمرده شده و مرد عاشق باید وسوسه عشق او را در خود بکشد: در بین غزلهای شاعر بزرگ و سخن سرای نامدار شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی دو غزل وجود دارد، که از نظر شکل و ساختار با دیگر غزلهای این شاعر بزرگ تفاوتی کلی دارد و به همین دلیل نیز در نوع خود بسیار جذاب و دلپذیر است ، ولی به دلایلی که خواهد آمد، تاکنون آن گونه که باید مورد توجه شاعران ، ادیبان و... قرار نگرفته است.
او در یکی از نامههایش به یک دوست شاعر مینویسد: بیت ساختن در مورد شعر درست نیست، زیرا هیچگاه نمیتوان پُشت میز تحریر نشست و برای ساختن یک شعر تصمیم گرفت، تنها بستگی به الهام، هیجانات و لحظه دارد، افراد بسیاری وجود دارند که حتی رابطهای با مدرسه نداشتهاند، و تنها راهنمایشان مطالعه گلچینهای شعر بوده است.
من (با آنا ماریا اُرتزه آشنایی داشتم) او به تمدن ایران علاقمند بود. سالها پیش در یک فستیوال شعر در رُم از من خواست که بعضی شعرهایش را به زبان فارسی ترجمه کنم، اینک او در قید حیات نیست. سال 1998 در رُم درگذشت. سه مجموعه شعر، رمان و داستانهای کوتاه از او چاپ شده است.
شهرت آنّا ماریا اُرتزه بخاطر رمانهای اوست.
خدا خواهش میکنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روی بالهای فرشتگان ببر
خواهش میکنم:
جائی که عشق با مرگ در جدال نیست،
تا این عشقِ پاک، تسلیم نشود؛
جائی که همیشه گُلهای سرخ شکفته میشود،
مانند یاقوتهایی که آنها را پوشانیده باشد؛
جایی که ماه جرقه زند و بگرید
برای پیوستن به عاشقان.
میخواهم به آن
سرزمینِ دور بروم، جائی که پسرانِ نوجوان
در حال دویدن، برای عشق رنج میکشند؛
جایی که دخترانِ نوجوان
در عصرهایی که جشن است
میان پنجرههای پُر از گُل نشستهاند
و پنهانی میگریند، با اندوهی آسمانی
آنّا ماریا اُرتِزه ORTESE (ANNA MARIA
نویسنده و شاعره ایتالیایی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند پشت سر هر معشوق ، خدا ایستاده است اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح خدا چندان کاری به کارَت ندارد اجازه می دهد که عاشقی کنی تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی خدا با تو سختگیرتر می شود هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر بیشتر باید از خدا بترسی زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند پشت سر هرمعشوقی ، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری خدا هم گامی در غیرت برمی دارد تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد معشوقت ، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او ، چیزی فاصله بیندازد معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است ناامیدی ازاینجا و آنجا ناامیدی از این کس و آن کس ناامیدی از این چیز و آن چیز تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت حتی قطره ای هم هدر نرفته است خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای پس به پاس این ؛قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر راستی : اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!
عرفان نظرآهاری
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
***شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت ، هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست
عشق آن زنده گزین کو باقی است. بر عکس در غزلیات حافظ عشق به معشوقهای زمینی تبلیغ میشود و عشق صوفیانه فقط چون فلفل و نمکی به کار میرود. با این وجود عشق زمینی حافظ نیز جنبه غیر جسمانی دارد.
این دو غزل که در یک وزن و قافیه و ردیف سروده شده اند، چنان از لحاظ ساختار درونی و بیرونی بهم پیوسته اند، که باید آن دو را، یک غزل واحد شمرد و یا دو غزل پیوسته ای که تشکیل یک غزل یگانه می دهند. این دو غزل عبارتند از:
ادامه مطلب...
Design By : Pichak