دانلود و نقد کتاب
"سیمین بهبهانی چهره شناخته شدهی شعر امروز است. او که «بانوی غزل ایران» لقب گرفته متولد 1306 تهران است و تاکنون مجموعههای شعر بسیاری از او به چاپ رسیده است. نگاه او در شعرهایش نگاه کدبانویی است که باید خانه تکانی کند و هر چیز پوسیده ومندرس و کم ارج را به دور افکند: جامی، کوزهیی ، روی اندازی و گلدانی و ... اما با هریک خاطرهیی دارد. شعرهایش در مجموعههایی با نامهای جای پا، چلچراغ، مرمر، رستاخیز خطی ز سرعت و از آتش، دشت ارژن و یک دریچه آزادی، گرد آمده است. و به تازگی نیز مجموعهیی از آنها را در یک کتاب بنام «جای پا تا آزادی» تدوین کرده است. در گفتگو با سیمین بهبهانی بانوی غزل ایران: § چشم انداز شعر امروز را چگونه میبینید ؟ و فکر میکنید شعر امروز تا چه حد به معیارها، ارزشها و مرزبندیهای اندیشهگانی اهمیت میدهد؟ ادامه مطلب...
قصد بنده از این مقاله یادآوری پیش زمینه علمی ست که یک شاعر باید آنها را بداند چراکه الفبای شعر محسوب می شود و اگر کسی بدون دانستن این بدیهیات دست به سرودن میزند بهتر است دست نگه دارد. شعر نو سرودن از دیدگاهی سطحی بسیار آسان به نظر می رسد. چرا که شاعر دغدغه وزن و قافیه را ندارد.
شاعرانی که شعر نو می سرایید آیا با وزن عروضی شعر فارسی آشنا هستید.. اگر شما فکر می کنید شعر نو رهاورد روابط ایران با کشورهای اروپایی ست و سرمشق آن ترجمه های متون غربی ست که از زمان مشروطه آغاز شده حق با شماست و بدون آشنایی با عروض فارسی شعر بگویید
آیا می دانید پیش از نیما هم شعر نو سروده می شد مانند بانو شمس کسمایی
کنم قافیهها را پس و پیش تا شوم نابغه دوره خویش (ایرج میرزا)
اما آنچه ما به نام شعر نیمایی میشناسیم حاصل تطور شعر فارسی در طی قرن هاست.. شعر نو ادامه شعر کلاسیک است و محصول زمان ماست
شعر نیمایی وزن و قافیه دارد .. در یک بحر سروده می شود و هر پاره از شعر در حکم مصرع محسوب می شود
وزن هجایی در آن رعایت می شود
به شعر زیر نگاه کنید:
از دیگر عوامل ایجاد موسیقی لفظی استعمال واج آرایی، تکرار، اشتقاق ، و... می باشد
http://www.prosody.ir/index.php?option=com_wrapper&view=wrapper&Itemid=29
شعر خود را با این معیار بسنجید آیا موسیقی عروض در آن رعایت می شود؟
اگر با عروض و قافیه آشنا نیستید حتما آن را یاد بگیرید. کتاب -" آشنایی با عروض و قافیه " دکتر سیروس شمیسا - می تواند به شما کمک کند.
لینک زیر آموزش مختصری از این کتاب است
http://jump.fm/YPYNO
http://www.2shared.com/file/12557938/251255c6/Arooz_Va_Ghafieeh_Masoodi_Far_.html
اصلی ترین عامل شعر ، و وجه تمایز آن با نثر را خیال می نامند..
خیال کلام را تصویر گونه می کند
دکتر شفیعی کدکنی می گوید:
شعر گره خوردگی عاطفه و تخیل است که در زبان آهنگین شکلگرفته باشد."
"شعر فشرده ترین ساخت کلامی است".
یعنی شعر طوری است که وقتی شاعری شعرش را می سراید، کس دیگر نمی تواند آن را ادامهدهد
تصویر سازی .. ایجاز ...استعاره ها و کنایات..ایهام.. استفاده بجا از مجاز ها..تضاد جناس.. و بسیاری صنایع دیگر از لوازم لاینفک شاعر است..و در زیبا سازی کلام نقش اساسی دارند. شاعر نباید کلام را خام و نپرداخته ارائه دهد.. گاهی فکر می کنیم استفاده از کلماتی ثقیل یا کلماتی که در زندگی روزمره کمتر به کار میرود نوشته ما را تبدیل به شعر میکند. شاعر باید ذهن مخاطب را درگیر کند و به او نیز اجازه دریافت دهد چراکه همین کنکاش و کشف است که لذت را در مخاطب ایجاد میکند.
با صنایع ادبی آشنا شوید که در مقوله های : بدیع ، بیان ، معانی می گنجند.
مرز بین شعر نو و نثر بسیار ظریف و حساس است و به سادگی شاعر دچار لغزش می شود
اگر شعر شما فاقد موسیقی و صنایع ادبی ست اطلاق واژه شعر بر آن صحیح نیست
در ادبیات کلمه مترادف وجود ندارد و هر کلمه بار معنایی خود را دارد. شاعر در گزینش کلمه هدف خاصی را دنبال میکند
سعی کنید به شعر خود پیکره بدهید.. خاطرات خصوصی شما شعرتان را دارای تاریخ مصرف می کند و مخاطبانتان را محدود.. فراتر از مرز شخصی خود بیندیشید
خود را نقد کنید و شعر هایتان را شرح دهید آیا اثر شما این قابلیت را دارد.. برای رسیدن به نو آوری ابتدا تقلید کنید..
ما سبک شاعرانی چون اخوان ثالث.. سهراب سپهری .. شاملو .. را به ترتیب با بزرگانی چون سعدی و فردوسی... حافظ... خاقانی مقایسه میکنیم
آیا می توانید سبک شعر خود را بیابید؟ آنچه بنیادی ندارد فرو خواهد ریخت.. اگر در خود این ذوق هنری را یافته اید استعدادتان را به راه صحیح هدایت کنید... دانستن فنون ادبیات از مستلزمات کار شماست.
آنچه ازان سخن به میان رفت شعر در معنای قالب نیمایی بود .. شعر نو به شاخه های متعدد تقسیم شده.. که اصلی ترین آن: شعر آزاد : همان شعر نیمایی ست که تعریف آن گفته شد .. مانند سبک شاعرانی چون : نیما، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث،سهراب سپهری
شعر سپید : شعری که وزن ندارد و کلام از موسیقی طبیعی برخوردار است .. وکلامی مخیل است : یکه تاز این قالب که موفق بوده احمد شاملو ست
منبع : وبلاگ تخصصی زبان و ادبیات فارسی
نوشتن رمان فعالیتی است که در وهله نخست از تخیل نویسنده مایه میگیرد. تخیلی که خودریشه در احساسات و هیجانات نویسنده دارد. نویسنده میخواهد میان رویا و واقعیت پل بزند. از یک سو زندگی با محدودیتها و مسائل خاص خود و از سوی دیگر جهان رویاها و تخیلات. واقعیت و رویا اغلب با هم سازگار نیستند. زندگی یک نویسنده عجین با تخیلات ادبی و الهام است. نویسنده تمنا را فرا میخواند تا از طریق فراخواندن تخیلی تمنا راهی به سوی آن بجوید، راهی که واقعیتها آن را سد کردهاند. کسی که میخواند یا مینویسد میخواهد به زندگی خود معنا بدهد. و یا آن را اندکی بیشتر شورانگیز نماید.
جامعه بیبهره از ادبیات جامعهایی است که نمیتواند به خود بنگرد و زشتیها و زیباییهای خود را ببیند و بازشناسد. چنین جامعهایی نمیتواند با خود برخوردی انتقادی داشته باشد. رمان نه فقط فعالیت تخیل بلکه یکی از جلوههای اندیشه انتقادی است و باید این را هم در نظر بگیریم که این اندیشه از کشمکشها و تناقضهای جامعه مایه میگیرد. اعصار پر از تضاد و تناقض اعصاری بارور برای ظهور رمان هستند. زمانی که دن کیشوت خانهاش را ترک کرد تا جهان را همچنان که در کتابهای پهلوانی خوانده بود باز یابد، رمان نشان داد که جهانی که دن کیشوت بدان پا مینهد با جهان شناختهشده و آشنای کتابهایش زمین تا آسمان تفاوت دارد. در هر قدمش دامی و هر لحظهاش یقینهای سلحشور پیر را به چالش میخواند.
در دن کیشوت چالش میان خیال و واقعیت از طریق مهتر سلحشور پیر سانچو که پایی در واقعیت دارد به عرض ارباب میرسد، هرچند عرایض مهتر به زحمت میتواند خللی در رویاهای با شکوه ارباب پدید آورد. دن کیشوت رمانی است درباره واقعیت: صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی. واقعیت را باید کشف کرد و فهمید. واقعیت تکه تکه شده است، جهان یکپارچگی خود را از دست داده است. به قول کوندرا رمان زمانی زاده شد که واقعیت یکپارچه جای خود را به واقعیتهای نسبی داده بود. شکوفایی رمان خود واقعیتی تاریخی است. پس اهمیت هستیشناسانهایی که برا ی رمان قائلاند از کجا سرچشمه میگیرد؟ اگر رمان به دلیل تطابق با دوران تاریخیاش و به دلیل جوابگو بودن به الزامات تاریخی و اجتماعی رونق یافته است در آن صورت باید آن را به مثابه ژانری اجتنابناپذیر و قائم به ذات درشمار آورد. به هر حال چه رمان را زاییده نبوغ فردی و چه آن را مولود نیروهای اجتماعی و تاریخی بدانیم از آن نمیشود صرفنظر کرد. رمان برترین نوع ادبی زمان ماست. رسالت هستیشناسانه رمان کدام است؟ رمان نمیتواند تغییری در واقعیت به وجود بیاورد و نوع تغییری هم که در آگاهی عصر خود به وجود میآورد محدود به جماعتی روشنفکر است و آن هم خود جای چون و چرا دارد.
آیا رمان جنبه تفننی و ذوقی دارد و به قول سارتر در مقابل مرگ یک کودک کاری از آن برنمیآید؟ اهمیت ادبیات به طور کلی و رمان به طور خاص در فرهنگآفرینی است. کاری که از رمان برمیآید افزودن چند قطره به فرهنگ است و البته این فرهنگآفرینی جریانی بسیار کند و ناچیز و تدریجی است. بالاخره مؤلفههای تعیینکننده فرهنگ باورها، عقاید، ارزشها و معنویات از یک سو و مادیات و امرار معاش و معیشت از دیگر سو هستند. نمیخواهم بین عوامل معنوی و مادی تقابل و تضاد برقرار کنم و یا یکی را به عنوان باعث و بانی وجود دیگری به شمار آورم. زمانی کارل مارکس گفت "معنویات ما ریشه در مادیات دارد و تکنولوژی فرهنگی مناسب به خود میآفریند، ما فقط از ابزار و اختراعات مادی استفاده نمیکنیم بلکه به تملک آنها نیز درمیآییم و این در برخی از موارد یعنی ازخودبیگانگی". چرا باید به تملک اشیاء درآییم و چرا انسان نمیتواند به آن ارباب و سرور خودآگاه هگلی یا مارکسی مبدل شود؟ پاسخ هگل این بود که مانعی در خودآگاهی ما وجود دارد. آن مانع یا حایل بلاخره در آخرین مرحله از میان برمیخیزد و ذهن به خودآگاهی کامل میرسد و بر خود واقف میشود. مارکس پاسخی دیگرگونه ارائه داد. از نظر او کار ازخودبیگانه ما را به تملک اشیاء و ابزار و پول درآورده است و ما سرور خود نیستیم چون در خدمت منافع نیروهای صاحبسلطهایم، و تا زمانی که تضاد طبقاتی از میان برنخیزد آگاهی اربابان و بندگان نیز دچار تغییر نخواهد شد و همچنان تفسیری سودجویانه از همدیگر به عنوان سوژههای انسانی خواهیم داشت. از نظر مارکس بلاخره در آخرین مرحله سلسله مراتب میان بندگان و اربابان از میان برمیخیزد. فیلسوفانی مانند پیتر سینگر با بدبینی به این خوشبینی مارکسیستی نگریستهاند: اقتدار و سلسلهمراتب اگر جزو نیازهای بیولوژیکی و روانی آدمی باشند لزوما با عوض شدن سیستم اجتماعی و اقتصادی از بین نخواهند رفت، بلکه فقط چیدمانی جدید بر نطع شطرنج بشری خواهند یافت. در هر حال رمان گزارشی است از همین تضاد و تعارض در عرصه تاریخ و جامعه. گزارشی که از طریق تخیل نویسنده به ما میرسد. بشر خود موجودی فرهنگآفرین است و تمامی هنرهای بشری نیز تجلی همین فرهنگآفرینی هستند و حتی دستاوردهایی از قبیل حقوق بشر، دمکراسی، برابری در مقابل قانون (قانونی که خود ریشه در فرهنگ دارد) همگی خود تبعاتی از این فرهنگآفرینی میباشند و رکود فرهنگی به شدت به آنها صدمه خواهد رسانید. بسیاری از رمانهای قرن بیستم نه فقط آثاری گیرا و سرگرمکننده هستند بلکه چشمان ما را بر کژیها و کاستیهای زیادی نیز گشودهاند. همه این رمانها به مسائلی مانند سوء استفاده از انسان، تبعیض طبقاتی و نژادی، سوء استفاده از قدرت اقتصادی و نظامی، اختلاف دارا و ندار وغیره میپردازند. حتی اگر به آثاری که از جنبه زیباییشناسانه ناب و برتر هستند نیز نگاه کنیم به نکاتی برخواهیم خورد که درک و بینش ما را در قبال بسیاری از پدیدهها عوض میکند. مثلا رمان بزرگ پروست را در نظر بگیرید. این رمان در عین اینکه داستانی است پر از اندیشههای بکر و فلسفی، نقدی بر اجتماع نیز هست. اسنوبیسم، فخرفروشی، ظواهر و اطوار پوچ انسانی و غیره در این رمان مورد تحلیل واقع میشوند. رمان پروست از اکثر رمانهای قرن بزرگتر است چون نقدی عمیقتر از فرهنگ به دست میدهد و در عین حال تفحصی است در باب هویت و مقولاتی مانند حافظه و خاطره. خواندن رمان فصای تخیل و بینش خواننده را نیز وسعت میبخشد، آگاهیاش را عمیقتر میکند و ظرفیتش را برای آشنا شدن و همدرد شدن با انسانهای دیگر گستردهتر میسازد. از طریق همذاتپنداری میان ما خوانندگان و شخصیتهای داستانی، همبستگیمان با نوع بشر عمیقتر میشود. از این هم گذشته رمان نه تنها امکان گفتگو با عصر حاضر بلکه امکان گفتگو با اعصار و ادوار را به خواننده میدهد. در حالت عادی ما فقط با خویشاوندان و نزدیکان و دوستانمان احساس همبستگی داریم اما رمان بر دوستان و آشنایانمان میافزاید و در مواردی برایمان دشمن هم میآفریند. اینکه با یکی از شخصیتهات نمایشنامه اتللو یا رمان جنزدگان احساس دشمنی کنیم دقیقا از همان احساس همبستگی با نوع بشر برمیخیزد. آثار بزرگ ادبی خواننده را از لحاظ عاطفی درگیر میکنند و در مواردی احساس اخلاقی خواننده را به چالش میخوانند. البته این کاری است دینی و کتابهای آسمانی هم با ما در باره شخصیتهای نیکوکار و شرور باب سخن میگشایند. پس خواندن رمان از لحاظ اخلاقی هم فایده دارد. خواندن رمان از لحاظ لذت زیباییشناسانه و ذوقی نیز بسیار حائز اهمیت است. در هنر متعالی هم بعد اخلاقی و هم بعد زیباییشناسانه هر دو در حقیقت دو روی یک سکه هستند. مثلا هنگام خواندن و بازخواندن اشعار حافظ لذت زیباییشناسانه نابی نصیبمان میشود، در عین حالی که این شعرها از ارزشهای اخلاقی و اومانیستی نیز کم بهره نبردهاند.
همین حالت هنگام خواندن آثار هنرمندان نابی مانند پروست یا ناباکوف برایمان پیش میآید. لذت و شور زیباییشناسانه آثار این نویسندگان در شعور اخلاقیشان تنیده و از آن جدایی ناپذیر است. ریچارد رورتی فیلسوف پراگماتیست امریکایی در مقالهایی درباره ناباکوف این نکته را بسیار خوب شکافته است. این نکته که ناباکوف با وجود بیزاریش از تعهد و رسالت سیاسی و اجتماعی، جدیترین تعهد را در قبال انسانبودن خویش داشته است. پس آیا رسالت هستیشناسانه رمان به دست دادن تعریفی دوباره از خیر و شر است؟ گفتیم که بزرگترین آثار ادبی آثاری هستند که ابعاد اخلاقی و زیباییشناسانهشان چنان در هم تنیدهاند که از هم غیر قابل تفکیکاند. اگر بگوییم که رسالت رمان نشان دادن جنبههای گوناگون طبیعت بشری است، این تعریف را به دلایلی چند خشنود کننده نخواهیم یافت. از یک طرف طبیعت بشری مفهومی است کلی و نادقیق که احتیاج به تدقیق دارد و از سوی دیگر جنبههای گوناگون طبیعت بشری نمیتواند شکلی ثابت و قابل شناسایی داشته باشد. راسکولنیکوف خوب است یا بد؟ هر کسی میتواند نظر خود را در مورد او داشته باشد. چرا چنین است؟ چون رمان حق را به او نمیدهد یا از او نمیگیرد و ما هم حق داریم برداشتی خاص خودمان داشته باشیم. در ادبیات معمولا جوانب مثبت و منفی طبیعت بشری شکلی قطعی و ثابت به خود نمیگیرند. ایزایا برلین معتقد بود که در رمانهای تولستوی و داستایوسکی خواننده شکی درباره شخصیتهای خوب و بد ندارد، در حالی که شخصیتهای تورگینیف در عین داشتن تشخص خاص خود فراتر از خوب یا بد بودن قرار میگیرند. و همین باعث شده که هر دو طیف راست و چپ به دلایل مشابه به بازارف قهرمان رمان تورگینیف حمله کنند. چپها فکر میکردند که تورگینیف از طریق شخصیت بازارف آنها را مسخره کرده و راستها فکر میکردند که این آنهایند که در این میان مورد تمسخر واقع شدهاند. و اما منظور تورگینیف در این میان چه بود؟ پاسخ این است که او فقط یک رمان نوشته بود و از رماننویس نمیتوان انتظار داشت مرزها را مشخص سازد، سنگرها را حفر کند یا پرچمها را به اهتزاز درآورد. اگر حق با ایزایا برلین باشد این را هم باید گفت که این نسبیگرایی به خودی خود مزیتی برای هنر رمان محسوب نمیشود. مقایسه تورگینیف با تولستوی و داستایوسکی به سود تورگینیف تمام نمیشود. بگذارید لحظهایی درنگ کنیم. آیا این نکته که تولستوی شکی در این باره که شخصیت خوب یا بد کدام است باقی نمیگذاشت نقطه قوت او است یا نقطه ضعف؟ این نظر ایزایا برلین درباره جنگ و صلح صدق میکند و نه درباره آناکارنینا که در آن حق با هیچ کس نیست و هر کسی دلایل خودش را دارد. همین را میتوان درباره برادران کارامازوف هم گفت که در آن همه حق دارند. این نکته که تولستوی قاطعانه درباره کاراکترهای آثارش و شخصیتشان حکم میدهد بیشتر به اتوریته ادبی نویسنده مربوط است، نویسندهایی که به شناخت خود ایمان قاطع دارد. نویسندگان بزرگ قرن بیستم کم و بیش این شناخت قاطع را از دست دادند و چه شد که چنین شد؟
بورخس میگفت درباره شخصیتهای اولیس جویس هزاران چیز میدانم ولی با این وجود آنها را نمیشناسم در حالی که شخصیتهای ساخته کنراد را میشناسم و میدانم چگونه آدمهایی هستند. او این را به عنوان نقطه ضعف جویس در شخصیتپردازی به حساب میآورد. کنراد میتوانست احساس هویت یگانه فردی و حسی را که فرد از هویت خود دارد به خواننده منتقل کند و جویس درباره شخصیتهایش هزاران چیز میگفت اما آنها هویتی یگانه نمییافتند. از این گفته مشهور ویرجینیا ولف که گفت در اولین سالهای قرن بیستم هم انسان و هم دید ما از انسان دچار تغییر شد بارها نقل قول شده است. انسان دیگر همانی نبود که خود و وظایف و تکالیف و خواستههایش را میشناخت. شخصیتهای ادبیات مدرن هویتی پاره پاره و منقسم را به نمایش میگذاشتند و بورخس نیز در حقیقت در حسرت شخصیتهای یکپارچه قرن نوزدهم بود. شاید نیازی به گفتن این نکته نباشد که هویت آدمی بزرگترین چالش رمان از زمان دن کیشوت تا به حال بوده است. ما دن کیشوت را همانگونه میشناسیم که یکی از آشنایان نزدیکمان را. یا سانچو را از درون و برون میبینیم و عکسالعملهایش ما را به تعجب نمیافکند چون او را میشناسیم. شخصیتهایی مانند گوبسک، باباگرانده، دوشس سانسورینا یا سرهنگ شابر و غیره را هم میشناسیم. با اما بواری هم آشنا هستیم و میدانیم به چه فکر میکند. سوداها و خیالهایش را میشناسیم. اسکارلت اوهارا شخصیتی است از سنخ شخصیتهای یکپارچه قرن نوزدهم و کاملا با خانم دالوی فرق دارد. ولف انبوهی از تأثرات حسی و دیداری و شنیداری قهرمانش را در اختیار خواننده قرار میدهد، ولی نویسنده رمان بربادرفته اهداف اقتصادی و اجتماعی اسکارلت را به ما میشناساند. اسکارلت انسانی است که میداند از زندگی چه میخواهد و فردا چه کار باید بکند. رمان مدرن محصول جهانی است که اصل عدم قطعیت بر آن حاکم است و در آن از شناخت خشنودکننده رمانهای تولستوی و بالزاک خبری نیست. لوکاچ نسبت به همین نکته معترض بود و از نویسندگان معاصرش فقط توماس مان را به عنوان ادامه دهنده راه بالزاک و تولستوی و یک رئالیست بزرگ قبول داشت. به گفته لوکاچ نویسندگان مدرن دیدی مکانیستی و غیر تاریخی و ایستا دارند. این نویسندگان از تشریح روابط شخصیت با تاریخ اجتماعی و اقتصادیاش عاجزاند و نمیتوانند میان ابعاد فردی و ابعاد اجتماعی زندگی آن شخصیتها توازن مطلوب را برقرار کنند. گویا در نقطهایی از مسیر راه رمان از گردونه خارج شده است و نویسندگانی مانند توماس مان میکوشند آن را به شاهراه اصلیاش بازگردانند. نویسندگان زیادی در همان زمان میکوشیدند به سنت تولستوی باز گردند. مثلا روژه مارتن دوگار میگفت شخصیتهای تولستوی از تجارب نویسنده و آدمهای دوران او الگو گرفتهاند در حالی که اشخاص مخلوق داستایوسکی غولهای درون خود او میباشند. داستایوسکی به جهان درونیاش اولویت میبخشد و جهان خاص خود را میآفریند در حالی که یک نویسنده رئالیست باید برونگرا باشد و به جهان بیرون از خویش اولویت بخشد یا جهان خارج از خود را بازآفرینی نماید. جهان یک نویسنده رئالیست شبیه جامعه و واقعیت است. جهانی است برونگرا در حالی که جهان یک نویسنده درونگرا شبیه روان و نفس است، جهانی است ذهنی. خلاصه جهان نویسنده رئالیست عینی و جهان نویسنده غیر رئالیست ذهنی است. این تقسیمبندی بسیار سادهانگارانه و تقلیلگر است. داستایوسکی نیز خود را رئالیست میدانست اما رئالیستی از نوع شکسپیر. به نظر او تقلید از واقعیت عادی و روزمره نمیتواند آنچه را که واقعا مهم و واقعی است صورتبندی نماید و برای رسیدن به عمق واقعیت باید از واقعیت ظاهری پدیدهها فراتر رفت. از نظر داستایوسکی وفاداری به واقعیتهای ژورنالیستی یا تجربهشده نمیتواند ضامنی برای رسیدن به حقایق باشد. رماننویس واقعیتی را میآفریند که دستکمی از خود واقعیت ندارد و در عین حال هرگز به همان شکل روی نداده است. خلاصه چنین رماننویسی واقعیتی میآفریند برتر از واقعیت زندگی. آفریدن این واقعیت بدون جابهجا کردن عناصر واقعیت امکانپذیر نیست. این نوع رماننویسی به هیچ وجه بازآفرینی واقعیت نیست بلکه آفرینش واقعیتی جدید است که به رقابت با دنیای واقعی برمیخیزد و از برخی لحاظ از آن رازگشایی و ابهامزدایی میکند.
در قرن بیستم نویسندگان مدرن برای کشف واقعیت به آفرینش جهانهای ذهنیشان دست زدند. پیروزی با داستایوسکی بود. شخصیتهایی که این نویسندگان میآفرینند اغلب مانند اشخاص مخلوق داستایوسکی در تضاد و تنش با خویش به سر میبرند و این بیشتر مناسب حال قرن بیستم است. البته لوکاچ نیز میگفت که شخصیتهای رمان رئالیستی اشخاصی دوپاره و شقهشده هستند، اما در این آثار جنبههای گروتسک و اغراقآمیز زندگی بر جنبههای عادی و معمولی نمیچربند و نویسنده در ساحل واقعیت به استواری لنگر انداخته است. در قرن ما رابطه نویسنده و واقعیت چنان دستخوش تغییر میشود که بسیاری از نویسندگان مدرن هرگونه واقعیت مشترک و عام را نفی میکنند و میگویند هیچ واقعیت مشترکی وجود ندارد، و هرچه هست تفسیرها، دیدگاهها یا تداعیهایی است که بسته به وجود روانی افراد و سوابق ذهنیاشان فرق میکند. یعنی هرکسی همان چیزی را میبیند که بنا بر موقعیت وجودی و روانی خود باید ببیند. بدینگونه جهان بیرونی کمکم محو و مبهم میشود و در این میان تنها چیزی که باقی میماند ذهنیت است. مثلا در آثار ربگرییه توصیف فلوبری جزئیات باعث میشود که برخی منتقدان او را عینیتگرا بنامند. در حالی که آثار او به واقعیتی مشترک و عام ارجاع نمیدهند و این جهان جهانی است کاملا ذهنی که تنها از طریق توصیف جزئیات، ظاهری رئالیستی یا عینی مییابد. نابوکوف حتی مادام بواری را نیز رمانی رئالیستی نمیدانست. جرا که از نظر او رمان رئالیستی اصولا وجود ندارد. به گفته ناباکوف مادام بواری یک افسانه پریان است یا خانه قانونزده و اولیس افسانه پریان هستند و ما دیکنس و فلوبر و جویس را میستاییم چون فریبدهندگان بزرگی هستند و آنا کارنینا و خانه قانونزده رمانهای بزرگی هستند چون فریبشان را میخوریم. به گفته وارگاس یوسا نیز رمان بد رمانی است که نمیتواند ما را بفریبد. پس نفس امانتداری رمان در مقابل واقعیت به خودی خود اهمیتی ندارد. کمتر نویسندهایی میتواند بهتر از فلوبر راه فریبدادن خواننده را بیاموزاند. آفریدن جهانی عینی با جزئیاتی ملموس طوری که تصور واقعی بودن این منظره یا آن تصویر، این صورت یا آن چهره کاملا در نزد خواننده شکل بگیرد. فلوبر به موپاسان توصیه میکرد که وقتی یک گاریچی را وصف میکنی باید او را طوری وصف کنی که از همه گاریچیهای دیگر سوا شود و برای خودش تشخص بیابد. فلوبر همیشه میگفت که رئالیسم فقط نقطه پرش است و بس. رئالیسم به یک متن ادبی واقعیت میبخشد و نه اینکه آیینهایی باشد در مقابل واقعیت خارج از ذهن نویسنده آنچنانکه مارتن دوگار درباره تولستوی میاندیشید. پس با این حساب تنها جنبه واقعا مهمی که باقی میماند و میتواند معیاری اساسی برای ارزیابی باشد این است که همه رمانهای بزرگ صرف نظر از این که مدرن باشند یا سنتی با خواننده ارتباط برقرار میکنند و خواننده را از لحاظ عاطفی درگیر میکنند.
رمان چیست؟ در یک طرف کسانی را داریم که به ادبیات مانند بازی شطرنج مینگرند و میگویند که اول باید قوانین بازی را فرا گرفت و آنقدر تمرین کرد تا ذهن، بیشمار راهبردها و تاکتیکها برای پیشبرد بازی در اختیار داشته باشد. برخوردی سرد و تکنیکی با ادبیات که عوالم تخیل و الهام را دستکم میگیرد و ادبیات را فقط به عنوان مهارت و فن به رسمیت میشناسد. از استعداد و شور و تخیل چشمپوشیدن فقط از کسانی برمیآید که آتش نوشتن هیچ وقت در وجودشان شعله نکشیده است. از طرف دیگر طرفداران الهام و عروج به وادیها و شهرهای عشق نیز میپندارند که سرسپردن به تخیل و آوای درون به خودی خود میتواند شاهکار بیافریند. ایا یک نویسنده میتواند فقط به خاطر آنکه ارداه کرده است و قصد نوشتن به سرش زده است اثری ارزشمند بیافریند؟ اگر اینطور میبود هر روز چند داستان مینوشتیم، داستانهایی که خودمان سفارش نوشتنشان را به خودمان میدادیم. مثلا تصمیم میگرفتیم پستمدرن یا مدرن یا هرچیزی باشیم که دلمان میخواهد. میتوانستیم مجهز به آخرین تئوریها دست به آفرینش ادبی بزنیم و به اصطلاح آثاری بیافرینیم متفاوت. افراط و تفریط. از این هم بدتر این است که نویسنده بپندارد با بازکردن شیر آب یا الهام خود به خود اثری خواهد آفرید. آنچه که به عنوان تکنیک یا شگرد یک نویسنده میشناسیم در حقیقت در عین نوشتن نه تکنیک بوده است و نه شگرد. البته چون در هنر نتیجه مهم است ما صرف اینکه نویسندهایی با خونسردی کامل و از روی نقشه اثری هنری به وجود آورده است، نمیتوانیم کارش را نفی کنیم. این به این میماند که شعر شاعری را شاهکار بدانیم چون گویا هنگام سرودن شعر زار زار میگریسته است. نه آن اشکها و نه آن خونسردی حسابگرانه هیچ کدام معیار و محک مطمئنی نیستند و نمیتوان بر اساس آنها قضاوت کرد. تنها معیار مطمئن خواننده است و واکنش خواننده در برابر اثر و البته بهترین خواننده هم خواننده فرهیخته میباشد.
معیار در حقیقت خود اثر هنری است و نه اینکه در دل خالق اثر چه میگذشته است. بحث بر سر این است که چگونه یک اثر داستانی به بار مینشیند و همچنین این نکته مهم که ندانستن قوانین چگونگی انجام دادن یک کار دلیل آزاد بودن از قوانین نیست. منظورم این است که این دانستن و شناختن قوانین نیست که ما را برده خود میکند بلکه قضیه کاملا برعکس است. حتی دانستن چگونگی انجام دادن کار یا به اصطلاح تسلط کامل بر قوانین هم نمیتواند به تنهایی باعث آفرینش اثری هنری گردد. اکثر کسانی که تئوریهای آفرینش اثر هنری را میدانند معمولا از خلق اثر هنری یا ادبی عاجزاند. منتقدان بزرگ معمولا کسانی هستند برخوردار از ذهن تحلیلی بسیار قوی و در شطرنج ادبیات بسیار ماهراند. سنتبو از بالزاک فاضلتر و باسوادتر بود و شناخت عمیقتری از ادبیات و چگونگی آفرینش ادبی داشت. حتی رمان نسبتا خوبی هم نوشت. فرق سنتبو با بالزاک فرق کسی است که چیزی را تشریح و توصیف میکند با کسی که آن چیز را میآفریند. کسی مانند بالزاک سرش بیش از آن به نوشتن گرم بود که بتواند مانند منتقدی بیطرف با نگاهی سرد به ادبیات بنگرد. از این هم گذشته این عقل و شعور تحلیلی و انتقادی بالزاک نبود که او را به رماننویس بزرگی مبدل ساخت. البته عقل و شعور انتقادی بسیار خوب است و بالزاک هم از آن کم بهره نداشت. اما این نمیتواند خلاقیت او را تعین و توجیه کند. خلاقیت به استعدادی خاص ربط دارد و کسانی که فکر میکنند نویسندگی را مانند هر حرفه دیگری میتوان آموخت در حقیقت به همین وجه نظر دارند. قبول دارم که از روی مهارت میشود رمان نوشت و کلاسهای نویسندگی میتوانند نویسنده بیرون بدهند اما میان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان است. بحث بر سر اخگری آسمانی نیست بلکه چیزی زمینیتر است. شک دارم که کلاسهای خوانندگی بتوانند صدایی دلنشین به کسی ببخشند. یا نویسندهایی با استعداد به خودش ایمان نداشته باشد. در حقیقت نویسنده از کاری که میکند آگاهی کامل ندارد و آنچه که میآفریند اغلب برای خودش هم توضیحناپذیر است. نبوغ چیزی نیست جز به دستدادن راهحلهای تازه برای مشکلات قدیمی و در حقیقت تمام مشکلاتی که یک هنرمد میخواهد حل کند قبلا حل شدهاند و اینجاست که مسئله تسلط بر قوانین به میان میآید. اما اگر هنرمند فقط به این تسلط دلخوش باشد چیز تازهایی نخواهد آفرید یعنی مشکل را به شیوههایی که دیگران حل کردهاند حل خواهد کرد، یعنی قوانین دیگران را به کار خواهد برد یا طرح داستانش را از جای دیگری اخذ خواهد نمود. چنین نویسندهایی راههای پیمودهشده را دوباره خواهد پیمود. نویسندهایی که راههای پیمودهشده را نمیپیماید نویسندهایی است که به زبان خاص خودش سخن میگوید و به زبان خاص خودش دست مییابد. یعنی مسجل میسازد که این فقط اوست که سخن میگوید و نه هیچ کس دیگری. صدای خاص نویسنده همان نیرویی است که در یک متن جاری میشود و خواننده را مفتون میسازد. یگانهبودن صدای نویسنده. حتی اگر متنی سورئالیستی باشد و به اصطلاح خود به خود نوشته شده باشد باید دید که نویسندهاش کیست؟ آیا آن نویسنده صدای خاص خود را دارد یا نه؟ کسی مانند آندره برتون خود به خود هم میتواند متنی مهم بیافریند. پس بگذارید بگوییم که نوشتن خودکار و بدون کنترل فقط در مورد کسانی میتواند ثمر بدهد که در هر حالتی آدمهای هنرمندی هستند و این یعنی این ناخودآگاه متعلق به آندره برتون است و نه کسی دیگر و خلاصه همیشه و در هر حال با خاص بودن هنرمند و اثر هنری سر و کار داریم. سوررئالیسم یا رئالیسم هیچکدام نمیتوانند هنرمند بیافرینند اما یک هنرمد میتواند سوررئالیسم یا ناتورالیسم و یا هر مکتب دیگری را که در آینده خواهد آمد بیافریند. نویسندگان آفرینندگان مکاتباند. آنها خودشان مکتب هستند. پس نتیجه میگیریم که کار ادبی حرکت آزادانه ذهن و تخیل است. حرکتی که میتواند زیبایی منسجمی بیافریند، زیباییای که مانند تابلویی از داوینچی یا غزلی از حافظ بتوان آن را بارها و بارها خواند و نگاه کرد و یا مانند داستانی کوتاه از چخوف بارها و بارها آن را خواند و بازخواند.
وقتی می خواهید رمان، داستان کوتاه یا شعری را با فرم خاصی بنویسید، نوشته های زیادی را با همان فرم بخوانید. ببینید آن فرم چه طور پیش می رود. اولین جمله کدام ست؟ چه طور تمام می شود؟ وقتی نوشته های زیادی را با آن فرم می خوانید، آن سبک درون تان جا می افتد بعد وقتی می نشینید چیزی بنویسید، خود به خود در چارچوب و ساختار همان فرم می نویسید. برای مثال اگر شاعرید و می خواهید رمانی بنویسید، باید یاد بگیرید که جمله های کامل بنویسید و ناگهان از یک تصویر به تصویر دیگر جهش نکنید. در خواندن رمان،ذهن شما خود به خود تمام جمله را خلاصه می کند و دست تان که فضاسازی و صحنه آرایی می کند، رنگ رومیزی را می شناسد و می داند نویسنده چه طور شخصیت داستان اش را در اتاق به سمت قهوه جوش روانه می کند.
اگر می خواهید شعر کوتاه بنویسید، باید آن را خلاصه کنید و بعد تمرین کنید. این کار را امتحان کنید : ده شعر کوتاه بنویسید. برای نوشتن هر کدام فقط 3 دقیقه وقت دارید، هر کدام باید 3 خط باشد. چشم تان به هر چه می افتد، همان را برای عنوان شعر انتخاب کنید.برای مثال : لیوان، نمک، آب، بازتاب نور پنجره. 3خط، 3 دقیقه . اولین عنوان لیوان ست. بدون فکرکردن3 خط ماهرانه بنویسید. یک لحظه مکث کنید. یکی دیگر بنویسید. 3 دقیقه، 3 خط. عنوان این یکی نمک ست. همین روش را ادامه دهید تا کوتاه فکر کردن عادت تان شود، تبدیل شود به ساز و کاری در درون تان و بتوانید به کمک آن که حالا فرم مورد نیاز تان ست، به پیش بروید. به ویژه در یک شعر کوتاه، تمام واژه ها باید طوری به کار روند که مقرون به صرفه باشند و خود عنوان شعر باید بعد دیگری به آن اضافه کند بیش از تکرار واژه ای که تا حالا در بدنه ی شعر استفاده شده است.
تونی رابینز1 می گوید هر وقت می خواهید چیزی یاد بگیرید به سراغ کارشناسان آن رشته که سی سال عمرشان را بر سر آن کار گذاشته اند بروید و از آن ها یاد بگیرید. نظام های فکری و باورهای آن ها، دستور زبان شان را- روش و ترتیب فکری شان- و روان شناسی شان را مطالعه کنید، این که چه طور می ایستند و چه طور نفس می کشند. وقتی کاری را که در آن مهارت و تخصص دارند انجام می دهند، خوب به دهان شان دقت کنید. به عبارت دیگر آن ها را الگوی خود قرار دهید. پس وقتی که می روید تا چوب ها را بشکنید، این دیگر شما نیستید، شما آن کاراته باز کمربند مشکی هستید که الگوی خود قرارش داده بودید و دست هاتان بالای چوب نمی ایستد، در آن فرو می رود.
پس این کار خوبی ست اما خیلی فریب کارانه است. فرم به تنهایی پدید آورنده ی هنر نیست.برای مثال به ما آموخته اند که هایکو یک فرم شعر کوتاه ژاپنی ست. 17 هجا دارد و در 3 خط نوشته می شود.طبق معمول به یک فصل و چیزی از طبیعت اشاره دارد. این شعرهای 3 خطی را به بچه های مدرسه های ابتدایی در سراسر ایالات متحده می آموزند، اما در واقع هیچ کدام هایکو نیستند. اگر بنشینید و مقدار زیادی از اشعار باشو2، شیکی3، ایسا4 و باسون5 چهار نفر از بزرگ ترین استادان هایکو را با ترجمه ی خوب آر.اچ بلیث6 بخوانید، می بینید که در واقع ترجمه های او حتا از شکل ظاهر این شعر 17 هجایی با 5 هجا در خط اول، 7 هجا در خط دوم و 5 هجا در خط سوم هم پیروی نمی کند. زبان ژاپنی تفاوت زیادی با زبان انگلیسی دارد. هر هجا در زبان ژاپنی بار معنایی بیش تری نسبت به زبان انگلیسی حمل می کند پس برای این که بتوانید هایکو را به انگلیسی بنویسید، فقط باید از 3 خط کوتاه استفاده کنید. نگویید خوب یاد گرفتم. ترجمه های بلیث را خواندم. برای ساختن هایکو باید شعر را در سه خط کوتاه بنویسیم. اما تعداد هجاها مهم نیست، می توانیم آن را کم یا زیاد کنیم . بله اما این دیگر هایکو نیست، یک شعر کوتاه است.
اگر تعداد زیادی هایکو بخوانید، می بینید که جهشی در آن اتفاق می افتد، شاعر در یک لحظه ی کوتاه، جهشی بزرگ ایجاد می کند و ذهن خواننده باید آن را بگیرد (درک کند). این کمی از تاثیر فضا در ذهن خواننده به جای می گذارد که هیچ کم تر از لحظه ای نیست که در آن می توان خدا را تجربه کرد و آن وقت که این احساس به شما دست می دهد، معمولن آهی از گلوتان بیرون می آید. سعی کنید این هایکو را بخوانید. وقت بگیرید و بعد از هر کدام مکث کنید:
میان علف ها
گلی می شکفد، سپید
نام اش را کسی نمی داند
( شیکی )
بهار رخت بر می بندد
لرزان میان
علف های مزرعه
( ایسا )
رنگ و بوی گل باقالا
می رسد از دورها
از آن سوی ماه.
(باسون)
صدای قرقاول :
چگونه وداع کردم
با نعش پدر و مادرم
( باشو )
تأثیر فضا آزمون درستی در شعر هایکوست. مهم نیست که چه قدر خوب یاد می گیریم شعرهای3 خطی بنویسیم، تمرین زیادی لازم ست تا آن 3 خط را با تجربه کردن خدا پر کنیم. باشو می گوید: « اگر بتوانید در تمام زندگی تان فقط 5 هایکو بنویسید، شاعر هایکو هستید و اگر 10 هایکو بنویسید، استاد هایکو هستید.
ممکن ست پیش از آن که یک رمان خوب بنویسیم، 3 رمان بنویسیم. پس فرم مهم ست، باید آن را یاد بگیریم اما این را هم باید یادمان باشد که به آن روح بدهیم و زندگی ببخشیم. و این تمرین می خواهد.
1- Tony Robbins
2- Basho
3-Shiki
4- Issa
5- Buson
6- R.H . Blyth
منبع:سایت جن و پری
مراسمی در منطقه یاسنایا پولیانای روسیه برگزار شد که هدف آن گرامیداشت
لئو تولستوی نویسنده برجسته و افسانه یی این کشور در نود و دومین سالروز
مرگ وی بود .
متمایز و متفاوت این مراسم با مراسمی ازاین دست این بود که دولت روسیه و
مقامهای ادبی کشور از تمامی اعضای در قید حیات خاندان تولستوی ، شامل نوه
ها و نتیجه ها و حتی نبیره های او دعوت کرده بودند که در منطقه مزبور
گردهم آیند و در بزرگداشت مردی شرکت جویند که عالم نویسندگی روسیه همانند
او را بسیار کم و شاید فقط در قلم و سیمای " داستایفسکی " یافته باشد
نویسنده ای که امروز هم دو کتاب او ، « جنگ و صلح » و « آنا کارنینا » جزو
بیست رمان برتر تاریخ محسوب می شوند و ارج و قربی غیرقابل وصف دارند.
وابستگان و اقوام تولستوی که در این مراسم گرد آمدند ،
حدود 80 نفر از 6 کشور مختلف بودند . آنها ابتدا به مسکو آمدند و سپس به
ملک تاریخی شده تولستوی کوچ کردند. زمانیکه 174 سال از تولد و 140 سال از
ازدواج وی با زن محبوبش سوفیا می گذرد ؛ ازدواجی که این نوه ها و نتیجه ها
همه از ثمره آن محسوب می شوند.ادامه مطلب...
Design By : Pichak |