نزدیک غروب که می شود . . .
رو به آسمان می ایستم . . .
می خواهی بدانی چرا ؟!
چرا که وقت غروب، آسمان ،همدردِ من می شود . . .
دلِ من می گیرد ،
دلِ او هم . . . !
دستانم بوی یک غریبه را می دهند !
دیگر خودم هم با خودم آشنا نیستم !
از این حسِ مبهم و نفس گیر می ترسم !
از غروبهایی که می آیند . . .
می گذرند
و تو نیستی . . .
وحشت دارم !

از همه می گریــــــــــــزم و

یک قفل می زنم بر دهانم !
سکوت می کنم،سکوتی از جنسِ ابدی !
کسی چه می فهمد حال این روزهایِ مرا . . .

 

 

+ کسی چه می فهمد . . . ؟!

 

"سارا زیبایی"