همین دیروز بود انگاری سرشار از شوق ،پر از هیوهای ساده بچگی،تو کوچه محلمون دوان دوان
دنبال هم میکردیم ، قلبمون تند تند میزد...
چه حالی بود اون زمون ، چه قلب صاف و پاکی بود قربونش برم من ، تند تند زدنش چه ساده و پاک و بی ریا بود
تنها غمم این بود که بادک بادکم،از مال تو بالا تر نمیرفت و دلخوشیم فرفره درست کردن و نشون دادنش به تو بود...
چه زود بزرگ شدیم !
مثل اینکه همین دیروز بود
سر کلاس اگه درسی رو بلد نبودم خدا خدا میکردم معلم ، اسم منو رو صدا نزنه! و اگر میدونستم دستمو بالا میبردم میگفتم کاش منو صدا بزنه !
از هیاهوی زنگ تفریح ... از بازیهای بچگی ... از...از اون زمونه چی مونده؟قلبمون مثل اون زمونه دیگه نیست،
چرا همیشه اینقدر زود دیر میشود ،شایدم همین دیشب بود که با تمام رویاهای بچگیمون خوابیدیم و حالا که بیدار شدیمه می بینیم بزرگ شدیم!!!
از شادی بچگی چی مونده؟
حالا همه شدیم مثل گرگ ! داریم همدیگر رو میدریم !
یکی نیست بگه دو دو تا میشه چند تا ؟
اونی که نداره میگه دو دو تا، کاشکی داشته باشمش !
اونی که سیری نداره میگه با روش خودم به توان بینهایت میرسونمش !
اما دلم از زمونه بد جوری گرفته ،
چرا وقتی یکی زمین میخوره به جای اینکه دستش رو بگیریم ، توی سرش میزنیم...
چرا فقط شدیم ادعا ، ادعای خوبی، ادعای دوستی و ... ،چرا بعضی ها ادعا میکنن کارشون دستگیری از دیگرانه ، میری سراغشون ...نمیدونم چی بگم ...
بچه بودیم این کارهارو میکردیم؟؟؟
کاشکی همون طوری که قالب جسممون با بزرگ شدنمون بزرگ میشه،قالب روحمون هم به همون اندازه رشد کنه
کاشکی میشد برای یک بار هم که شده برم به دوران بچگی و خودمو گم کنم توی اون زمان و یادم بره از این زمانه...
کاشکی امشب که میخوابم خواب بچگی هامو ببینم ...اما اگر دیدم، دیگه بیدار نشم...