دانلود و نقد کتاب
ما انسانها در عین چشم داشتن نابینا هستیم. نابینا بدین خاطر که چشم را بر روی حقایق میبندیم. «در تاریکی سوزان» حکایت جدال میان پذیرش یا انکار نور است. حکایت کتمان واقعیت یا روبهرو شدن با آن (هر چند تلخ). حکایت پذیرفتن واقعیت و رنج بردن از آن و یا فراموش کردن واقعیت و شاد زیستن است. دیالکتیک تسلیم شدن یا نشدن، تن دادن یا تن ندادن است. ترس نشانهی ناتوانی است. هرگاه مردمی ترسیدند روزنههای امید را به روی خود بستند. در تاریکی سوزان، ترس به معنای روبهرو شدن با واقعیت است. تاریکی سوزان، جدال پایانناپذیر میان چشم بستن و چشم گشودن است. دیالکتیکی که در این کتاب جریان دارد میان «پذیرفتن» و «نپذیرفتن» است، و حکایت انسانهایی هست که بیگانه شدهاند با چشمههای زایندهی وجودشان. منبع:پایگاه ادبی،هنری خزه
ما همه ناتوانایم، همه میترسیم، و به چیزهای کهنه و پوسیده دل بستهایم. آنقدر جرأت نداریم که شور، نشاط یا فریادی و جنبشی تازه بخواهیم. از شب سیاه گریزانایم؛ در حالی که همهی شبهامان سیاه است. شکوه و جاودانگی نور خیرهمان کرده است، ولی انکارش میکنیم چرا که یارای آن را نداریم که دست دراز کنیم و چراغی را در دل شبهای سیاه برافروزیم. شاید این ترس از نتوانستن باشد. نتوانستن افروختن چراغ.
از سقوط وحشت داریم ولی بر لبهی سهمناکترین دره ها گام میزنیم، درهی فراموشی خود و روزگار.
اگر بپذیری که کور هستی پس باید برای دیدن دنیای بینایان حسرت و رنج بکشی و اگر خواهان زندگی شاد و آسودهای هستی باید کتمان حقیقت کنی و قبول کنی که دنیای دیگری به جز آنچه که در برابر توست وجود ندارد.
کتاب «در تاریکی سوزان» حکایت گروهی جوان کور است که با اعتماد به نفس کاذب، توهم متعارف بودنشان، آن چنان جامع و کامل است که خواننده هم به شک میافتد در اینکه آنان واقعن کور هستند.
آنان زندگی شاد و سرخوشانهی خود را بدین سان دنبال میکنند که به ناگاه یک ناشناس که معترف است و صراحتن اقرار میکند: «من یک کور بیچاره هستم...» به جمع آنان وارد میشود.
ایگناسیو، کوری که معترف به کور بودن است، در بدو ورود به جمع دیگران آن چنان دچار اشتباه میشود که فکر میکند آنها او را میبینند.
ایگناسیو شخص نیست، اسم خاص نیست، او یک معناست، یک شناخت است، یک ضربهی بیرحم و تلخ واقعیت است بر اجتماع به ظاهر خوشبخت و بیدرد کوران. او سمبل است؛ سمبل آگاهی و شناخت. او وجدان خفته است. او لایهی پنهان در زیر سکون و آرامش دروغین است. اجتماعی که او به آن وارد میشود اجتماعی است دارای امنیت. این امنیت در سایهی خوشبختی کاذب به وجود آمده است.
به قول دن پابلو:
«تنها لغزشها و اشتباهات است که منجر به سقوط و نابودی میشود...»
سؤال کردن به وجود آمدن لغزش و اشتباه را محتملتر می کند. پس اگر پرسشی در کار نباشد، اگر به طور قطع احساس کنی که طفلک و بیچاره نیستی، لغزش و اشتباهی نیز نیست و در سایهی آن امنیت حکمفرما می شود و هیچ حادثهی ناگواری به وجود نمیآید. ولی اگر این احساس را نداشتی به طور قاطع آنچه که در انتظار توست سقوط و نابودی است.
الیسا وجود ایگناسیو را این گونه تعریف میکند:
«وقتی با ما بود به من نوعی احساس خفگی، اضطراب و تشویش دست داده بود. وقتی هم که با من دست داد این احساس به صورت وحشتناکی تشدید شد. یک دست خشک و سوزان...»
ایگناسیو همان خشکی و سوزانی و تلخی واقعیت است. واقعیتی که آرامش را به هم میزند و با خود اضطراب و تشویش به ارمغان میآورد.
آنها نمیخواهند کسی دنیای دروغینشان را بر هم بریزد. آنها نمیخواهند کسی بگوید دنیای شما دروغین و ساختگی است. آنها نمیخواهند قبول کنند که دنیایی روشن در پس تاریکیای که آنها در آن قرار دارند وجود دارد.
ایگناسیو دنیای امن و امان آنها را بر آشفته کرده است.
خوانا:
«ما تو را رفیق خود میدانیم... یک رفیق خوب که میتوانیم شادمانه با او یک دورهی فراموشنشدنی را سپری کنیم...»
ایگناسیو:
«ساکت باش! «شادمانه» این تکه کلام همهی شماست. شادی شما را مسموم کرده، این آن چیزی نیست که من در اینجا به دنبالش میگشتم. من به دنبال پیدا کردن رفقای حقیقی بودم... نه یک مشت هپروتی و مالیخولیایی...»
....
در جایی دیگر باز ایگناسیو تأکید میکند که:
« شادی شما را مسموم کرده، اما شما بدون این که بدانید، موجوداتی هستید غمگین و یکنواخت...»
ایگناسیو تلخی حقیقت را بر شیرینی دروغ ترجیح میدهد. حقیقت عریان بیپرده و در عین حال دردناک:
«... من تشنهی یک «دوستت دارم» هستم که با تمام وجود و از ته دل برآمده باشد! تشنهی این که یک نفر به من بگوید: «تو را با تمام غصهها و دلواپسیهایت دوست دارم. برای آن که همراه با تو زجر بکشم». نه برای آن که به قلمرو واهی شادی بکشانمت...»
کامو میگوید:
«درست است که انسان لیاقت از پیش بردن کارهای بزرگی را دارد. اما این بس نیست، باید که لایق داشتن احساسهای بزرگ هم باشد.»
ایگناسیو به آن جماعت کور می خواست احساسهای بزرگ را منتقل کند، آشوبیدن علیه سرنوشت را منتقل کند، چرا که بشر میتواند و باید علیه سرنوشت بجگند و ایگناسیو میخواست این جنگ را برای آنان به ارمغان بیاورد. جنگیدن در برابر آن چه که هست و سر باز زدن از آن... رضا ندادن به نابینا بودن. اعتراض کردن و احساس بودن را درک کردن...
یا باید نور را پذیرفت یا تاریکی را. اگر تاریکی را باید پذیرفت در واقع پناه بردن به چیزی است که زندگی نیست بلکه مرگ است و بیهودگی است. اما پذیرفتن نور و اعتراف به وجود آن قبول زندگی است و طغیان بر ضد بیهودگی.
ایگناسیو:
«... شما حق زندگی کردن ندارید، برای اینکه تمام هم و غمتان زجر نکشیدن است، برای این که از روبهرو شدن با واقعیت تلخ زندگیتان سر باز میزنید، تظاهر میکنید که انسانهای متعارفی هستید در حالی که نیستید، برای تجدید روحیهی آدمهای غمگین آنها را وادار به فراموشی کنید و حتا از آنها میخواهید در حمام شادی استحمام کنند... شما کورید، نه نابینا، یک مشت کور احمق!»
...
خوانا: «... برای چه این هم زجر میکشی؟ چته؟ اصلن خواستهی تو چیه؟»
ایگناسیو: «دیدن!»
ــ «بله. دیدن! با آن که میدانم غیر ممکن است! حتا اگر تمام زندگیام بیهوده برای تحقق این آرزو تباه شود. میخواهم ببینم! نمیتوانم سر خود را شیره بمالم... و بدتر از آن نیشمان را باز کنیم و لبخند بزنیم و به این شادی احمقانه تن در بدهیم، هرگز!...»
اشتیاق بیپایان ایگناسیو برای دیدن.
پس از آنکه ایگناسیو شوق دیدن و آگاهی یافتن را در آنان میدمد، آنان دیگر نمیتوانند بر ضعف خود و اطرافیانشان پرده بیندازند و آن را نادیده بینگارند.
کارلوس: «... چطور بگویم... احساس کردم... دن پابلو... کوچک شده است.»
احساس خلع سلاح شدن. کارلوس، دن پابلو را کوچک احساس میکند. کسی که همیشه سعی داشت در آنان روحیهی فولادین ایجاد کند.
جماعت کور به هر ترفندی که شده است سعی میکنند که خود را از مواجه شدن با واقعیت بر حذر دارند و به هر دلیلی متوسل میشوند:
میگل: «... ما نمیبینیم. این قبول. آیا درکی از بینایی داریم؟ نه. پس بینایی درکناپذیر است. نتیجتن افراد بینا هم نمیبینند.»
اما ایگناسیو چون به خوبی از موجودیت بینایی خبر دارد و نیز این را میداند که آنان هم به خوبی از این موجودیت باخبرند، پس این راه حل را مردود میشمارد. چرا که راه یافتن به زندگی آرامتر را در گول زدن نمییابد.
جماعت کور با حصار خوشبینیای که به دور خود تنیدهاند مجال تشخیص واقعیت را نمییابند.
ایگناسیو این حق را نه برای خود بلکه برای هیچ کس قائل نیست که به دیگران خوشی و خوشبینی توصیه کند. او نمیتواند به آدمها دروغ تحویل دهد... سرابی که آدمیان در آن زندگی میکنند ایگناسیو را متوحش کرده است. سرابی که صلح و آرامش آورده است.
ایگناسیو تشنهی درک کردن و درک شدن است. برای او آنچه که مهم است جوهر درک است. رو به حقیقت و پشت به تمام دروغهایی که در صدد پنهان کردن بدبختی است.
دریچه آگاهیای که ایگناسیو بر آن جماعت میگشاید اشکار شدن خودفریبیشان هست.
الیسا: «... من هم خواستهام ــ یعنی هنوز هم بعضی وقتها میخواهم ــ که خودم را فریب بدهم...»
ایگناسیو شیفته و در حسرت و در پی تلاش برای به دست آوردن شناخت است و آگاهی. او میخواهد تابش نور دلانگیز ستارهها را بر صورتش احساس کند، آنها را نظاره کند و اگر زمانی بتواند بینا شود از این که دستش به آنها نمیرسد جان بسپارد.
پویایی و تکاپوی بینظیری که ایگناسیو در پی آن است.
ایگناسیو ایستا بودن را مردود میشمارد و حتا اگر بینا هم شود باز این عطش دستیابی او را رها نخواهد کرد.
«شاید مرگ تنها راه دستیابی به بینایی محض باشد».
در انتها هر چند که کارلوس از نظر فیزیکی ایگناسیو را از بین میبرد و تصور میکند با از بین رفتن او دوباره آرامش و شادی به آنان باز میگردد؛ اما خودش در ضمیر پنهانش به خوبی این را دریافته است که نابود کردن ایگناسیو، تلاش مذبوحانهای بیش نبوده است، برای چشم بستن به روی آگاهی. چرا که هرگز نمیتوان با یافتن درک از آگاهی چشم را به روی آن بسته نگاه داشت.
چرا که چشمهای کارلوس درحسرت دیدن نور شکوهمند ستارگان خواهد بود.
به نقل از ماریانو دپاکو، بوئرو بایخو در انتقاد شخصی خود از نمایشنامهی «در تاریکی سوزان» اشاره کرده بود که در این اثر «مبهم» به دنبال انعکاس «بخش وسیعی از همنوعان ما {یعنی نابینایان} که ممکن است به همراه دلایل بسیار و آشکار، به گونهای ناشیانه و نامناسب به تصویر کشیده شده باشد» نبوده است. در واقع نه آنها، بلکه قصد به تصویر کشیدن خودمان را داشتم.
نمایشنامهی در تاریکی سوزان
نوشتهی آنتونیو بوئرو بایخو
ترجمهی پژمان رضایی
نشر ماکان
Design By : Pichak |