دانلود و نقد کتاب
از نتایج نوشتن برای نویسنده بودن ما از «پستو» ایم. در پستو آنچه که هست، از نیست میآید. مثل نام (جن و پری) که هستی است که از نیست میآید.
از نتایج نوشتن برای نویسنده بودن
وسوس? نوشتن نزد نجف دریا بندری، همیشه ترجمههایش را تحت تأثیر قراردادهاست. چه آنجا که درمجله سخن نقد هنر نو میکرد و چه بعدها که در «بررسی کتاب» و چند جای دیگر نقد داستان؛ مشخص است که او مترجم است. نقداش بر سنگ صبور چوبک از تسویه حسابهای ادبی آن دوره است. چه خوب میبینیم که یک اثر هنری، شرایطاش را خودش تأیین میکند و به مرور منتقدین را پس میزند.
همیشه نقد در فرهنگ ادبی ما همینطور بودهاست. نقد زمانه چاپ یک اثر با نقد سالهای بعد او ولو از یک منتقد و برروی یک اثر، دو جور بودهاست. نمونهاش نگاه کنید به رضا براهنی در مجله فردوسی و رضا براهنی در این سالها. وقتی این نقد را میخوانید از پستو بیرون بزنید و بروید مقابله کنید با نقد براهنی بر چوبک که آن سالها در فردوسی به صورت سلسله وار چاپ میشد و بعدها البته قسمتی از «قصهنویسی» شد. نقد نجف بر چوبک از مجله «بررسی کتاب» که در دهه چهل چاپ شده بود برای شما کِش رفتم.
داریوش اسدی کیارس ------------------------------------------------------------------------------
«سنگ صبور»
صادق چوبک
از نجف دریابندری
آن یکی در وقت استنجا بگفت که مرا با بوی جنت دار جفت گفت شخصی، خوب وردآوردهای لیک سوراخ دعا گم کردهای!
...مولوی
در حدود بیست سال پیش یا پیشتر که «خیمه شببازی،» نخستین اثر صادق چوبک، منتشر شد، مجل? « سخن» نوشت که انتشار این مجموع? داستان ظهور نویسند? بزرگ دیگری را نوید میدهد. این گفته در آن موقع یک تعارف بیپر و پا نبود؛ هم? کسانی که به ادبیات جدید ایران و به سنت تازه پای صادق هدایت علاقه داشتند «خیمه شببازی» را با اشتیاق خواندند و امیدوار شدند که از این نویسنده آثار درخشانی بخوانند. خود من فراموش نمیکنم که سالها منتظر «شبنشینی باشکوه» بودم،که آقای چوبک د رآخرین ورق «خیمه شببازی» وعد? انتشارش را داده بود.
توفیق «خیمه شببازی» البته بیسبب نبود. این کتاب زمانی منتشر شد که نوعی آگاهی اجتماعی برای روشنفکران ما حاصل شدهبود و این جماعت را به آنچه در جامعه میگذشت علاقهمند ساختهبود؛ و «خیمه شببازی» با تیز بینی و موشکافی شگفتی که شاید تا آن روز سابقه نداشت گوشههای پرت و تاریک جامعه را میکاوید و صحنههایی را که مردم خوش خیال بیشتر میل داشتند نادیده بگیرند جلو چشم آنها میگرفت. میتوان گفت که مرده شویخانه و فاحشهخانه وکلاس درس تا آن روز به دقت و صراحتی که در «پیرهن زرشکی» و «زیرچراغ قرمز» و«بعد ازظهر آخر پاییز» میبینیم توصیف نشدهبود. کیفیت خاص «خیمه شببازی» این بود که به خوانند? خود این احساس را میداد که گویی خواننده شاهد صحنههای واقعی است. یعنی خواننده باور میکرد که نویسنده راست میگوید و حقیقت آن گوشههای اجتماع با هم? زشتی و پلیدیشان عیناً همان طور است که صادق چوبک توصیف میکند، و این البته با آههای سوزناک و یقه درانیهای نویسندگان دور? قبل (مثلا ربیع انصاری) تفاوت داشت اما نکت? دیگری هم در تأثیر فوری و قاطع «خیمه شب بازی» دخالت کلی داشت، و آن این بود که درست به علت غنای مضمون و اطمینان نویسنده از قوت تأثیر آن، زبان این کتاب از سادگی و شفافیتی برخوردار بود که برای خواننده بسیار گوارا بود. زبان مانع دید خواننده نبود، زیرا که واقعاً در آن سوی کلمات منظرهای وجود داشت که نویسنده شایق بود آن را به نظر خواننده برساند، و در این اشتیاق هیچ مجال ور رفتن با کلمات و ترکیبات آنها را نداشت. از این حیث، شاید تنها رگ? ناسالم در «خیمه شب بازی» قطع? «اسائ? ادب» بود، که در آن نوسنده کوشیده بود با نثر نویسندگان قدیم و به طنز و طعنه سخن بگوید و متأسفانه در همان قدم اول ثابت میکرد که نه در طنز و طعنه و نه در تقلید نثر قدیم استعدادی ندارد.
«اسائ? ادب» را میشد کاملا نادیده گرفت، جز اینکه این قطعه نمایند? وسوس? خاصی بود برای بازی کردن با لفظ و لغت، که متأسفانه معلوم شد بیش از آن که در وهل? اول به نظر میرسید در نویسند? «خیمه شب بازی» قوت داشتهاست.
در «انتری که لوطیش مرده بود،» که تقریباً پنج سال بعد از «خیمه شب بازی» منتشر شد، آثار این وسوسه کاملا مشهود است. منتهی توفیق نویسنده در پروراندن داستانهای «چرا دریا توفانی شده بود» و «انتری که لوطیش مرده بود» این مطلب را تاحدی از یاد میبرد. با این حال، در میان بحثهای نسبتاً مفصلی که بر اثر انتشار کتاب «انتری که لوطیش مرده بود» درگرفت، عدهای از ناقدان نتوانستند ناراحتی خود را از تکرار عجیب فعل «بود» در نثر این کتاب پنهان کنند. البته فعل «بود» فی نفسه گناهی نداشت، و مسلماً هم? خردهگیران هم صلاحیت خردهگیری نداشتند؛ ولی یک نکته خیال خوانندگان کتاب دوم صارق چوبک را ناراحت کردهبود، و آن اینکه به نظر میرسید نوسند? نثر بیتکلف و بیادعای «خیمه شب بازی» بنا را بر تکلف و ادعا گذاشتهاست بعدها معلوم شد که این نگرانی پربیجا نبودهاست.
چندی بعد داستان «چراغ آخر» در مجل? «سخن» منتشر شد، و این شاید آخرین چراغ استعداد نویسندگی صادق چوبک بود. بعد از «چراغ آخر» چندسالی به سکوت گذشت. سپس «اسب چوبی» (مجل? «سخن») و «پارچه خیزک» و «بچه گربهای که چشماش باز نشده بود» و «ره آورد» (مجل? «کاوش») دور? تازهای را در کار ادبی این نویسنده آغاز کرد. این دوره بانشر «تنگسیر» و دو مجموع? «روز اول قبر» و «چراغ آخر» ادامه یافت. در هر یک از این قدمها آثار انحطاط کاملا هویدا بود، ولی اکنون بانشر «سنگ صبور» که موضوع بحث ما درباقی این مقاله خواهد بود، به نظر من شواهد زوال قطعی نویسند? «خیمه شب بازی» کاملا آشکار شدهاست و دیگر هیچ امیدی به او نمیتوان داشت. صادق چوبک در چند کتاب اخیرش تلاش دردناک خود را برای زنده ماندن ادامه میداد. «سنگ صبور» در حکم تیر خلاصی است که خیال همه را از بابت او راحت میکند.
شاید به همین جهت بهتر بود که در این خصوص بحثی نشود. ولی «سنگ صبور» برخلاف دو مجموع? داستان قبلی که با سکوت ناراحتی روبهرو شد، تقریباً بلافاصله بحثهای تندی را برانگیخت. از جمله دوست عزیز بنده، تورج فرازمند، در یکی از مجلات هفتگی این کتاب را به طرز عجیبی ستایش کرد. علاوه بر این احتمال این هست که ارزش و اعتبار نویسند? «خیمه شب بازی» خوانندگان «سنگ صبور» را به سرگشتگی دچار کند، و این توهم پیش آید که در این کتاب آشفته و نامفهوم احتمالا معانی و مفاهیم عمیقی نهفته است که دست یافتن بدانها احتیاج به سیرو سلوک خاصی دارد. بنابراین مقدمات است که من لازم میبینم دربار? «سنگ صبور» چند کلمهای گفتگو کنم.
از قراری که از صفح? عنوان انگلیسی این کتاب برمیآید (و گذاشتن این صفح? عنوان انگلیسی را در آخر کتاب میتوان به یک هوس کودکانه تعبیر کرد و گذشت،) «سنگ صبور» یک «رمان فارسی» است. بنابراین، خواننده میتواند به خودش اجازه دهد که در فصلهای پراکند? این «رمان» در جستجوی نوعی وحدت یا دست کم رابطه برآید. این وحدت یا رابطه، تا آنجا که دستگیر خوانندهای مانند نویسند? این نقد میشود، از این قرار است: خانهای هست در شیراز (اوصاف این خانه هرگز مطرح نمیشود و خواننده طبعاً هیچ تصویری از آن در ذهن خود نمیتواند تشکیل دهد.) در این خانه چند آدم زندگی میکنند.
یکی احمدآقا است، که مرد جوانی است، و ظاهراً معلم است و هوای نویسندگی هم در سردارد. همین قرینه، و البته قراین دیگر، نشان میدهد که احمدآقا قهرمان اصلی کتاب و نمایند? نویسنده است. احمدآقا در اتاقش مصاحبی دارد به نام آسید ملوچ که با او بحث میکند و حرفهای مهم میزند. کمی بعد خواننده متوجه میشود که آسید ملوچ عنکبوتی است که در گوش? اتاق احمدآقا برای خودش تاری تنیده است. علاوه بر این احمد آقا با خودش یا «همزاد»ش هم مدام جرو بحث دارد. همزادش او را سرزنش میکند، که چرا نمینویسد، و احمدآقا بهانه میآورد و همزادش رد میکند و همین طور گفتگو ادامه پیدا میکند. در حقیقت میتوان گفت که نویسنده با این گفتگوها کوشیدهاست عمل خودش رابرای خوانندگان توجیه کند. خواهیم دید که این عمل واقعاً هم احتیاج به توجیه دارد.
آدم دیگر زنی است به نام گوهر که پسر کوچکی دارد به نام کاکلزری. گوهر قبلا زن شخصی بودهاست به نام حاج اسماعیل و کاکلزری را هم از او دارد، اما یک روز در صحن شاهچراغ دست یک دهاتی به بینی کاکلزری میخورد و پسرک خون دماغ میشود، و مردم بچه را به نام این که حرامزاده است از صحن بیرون میاندازند و حاج اسماعیل هم گوهر و بچه را از خانه بیرون میکند و گوهر به بدبختی میافتد و در خانهای که گفتیم ساکن میشود، و برای گذراندن زندگیش هر روز صیغ? یکی میشود، ولی ظاهراً عاشق احمدآقا است و هروقت بتواند بغل او میخوابد. این را هم باید دانست که خود گوهر هرگز در کتاب ظاهر نمیشود، و ما این چیزها را از حرفهای آدمهای دیگر میفهمیم.
آدم دیگر پیر زنی است به نام جهان سلطان که در تمام مدت داستان توی طویله زیر یک لحاف پاره خوابیده است و پایین تنهاش کرم گذاشته، و لگن پر از کثافت زیر تنهاش مانده، و کسی نیست لگن را ببرد خالی کند، و پیر زن فصل به فصل توی لگن خرابی میکند، ولی از قراری که خودش میگوید، متوجه این مهم نمیشود و فقط از بویش میفهمد که چه کردهاست، و البته مراتب را به اطلاع خوانندگان محترم میرساند.
آدم دیگر بلقیس است که آبلهرو و زشت است و شوهری دارد تریاکی و بلقیس در خان? او باکره ماندهاست و مدام او را نفرین میکند که «به انداز? یک خروس هم کاری ازش ساخته نیست،» و نذر و نیاز میکند که بغل احمد آقا بخوابد، و خوشبختانه به مرادش میرسد.
آدم دیگر کاکلزری است که توی حوض میافتد و خفه میشود. دیگر سیفالقلم، قاتل معروف شیراز است که مختصری از کارهایش را از نظر خوانندگان میگذراند.
اینها آدمهای کتاب هستند. اما حوادثی که بر این آدمها میگذرد این است که گوهر گمشدهاست و بعد کاشف به عمل میآید که سیفالقلم او را کشته است بعد خفهشدن کاکلزری است در حوض، بعد مردن جهان سلطان، و بعد کوچ کردن احمدآقا و آسید ملوچ عنکبوت از خانه، و بعد درآوردن جسد از خان? سیفالقلم. در آخر کتاب چیزی شبیه به نمایشنامه آمده است که در آن صحبت از زروان و اهریمن و مشیامشیانه (هرکه هستند) میشود و با شکستن شیش? عمر زروان قضیه ختم میشود. در جاهای دیگر کتاب هم قطعاتی شبیه نمایشنامه آمدهاست که در آنها آدمهایی مثل انوشیروان عادل و بوذرجمهر حکیم و یعقوب لیث صفار و عمرولیث حرفهایی میزنند. ارتباط این قطعات با باقی مطالب کتاب ظاهراً عمیقتر از آن است که بتواند دستگیر خوانندگان سطحی بشود. در یک فصل هم چندین صفحه از شاهنام? فردوسی چاپ بروخیم زیر عنوان «احمد آقا» نقل شدهاست. اینجا ظاهراً مقصود این است که احمد آقا این قمست از شاهنامه را خوانده است. (فکر بکری است بعد از این نویسندگان میتوانند قهرمانانشان را به خواندن آثار مهم وادارند و هر قدر لازم بدانند از آن آثار در کتاب خود نقل کنند.)
چنانکه پیداست، معنی و حکمتی که در خور ثبت در تاریخ باشد از این داستان برنمیآید. دو بیت شعری هم که نویسنده از رودکی و عرفی شیرازی در ابتدای کتاب آورده متأسفانه از این جهت کمکی به خواننده نمیکند.اگر خیلی خواستهباشیم با نویسنده موافقت کنیم، میتوانیم بگوییم که خواسته است تأثیر ناگوار خرافات و تعصبات عوامانه را در سرنوشت دو فرد انسانی نشان دهد؛ بدین معنی که اگر مردم نادان کاکلزری را به نام حرامزاده از صحن شاه چراغ بیرون نینداخته بودند، نه گوهر دچار سیفالقلم میشد و نه خود کاکلزری توی حوض میافتاد. ولی آیا واقعاً اینطور است؛ آیا نویسنده کدام عامل را محکوم میکند؛ مردم متعصب را یا حاج اسماعیل پدر کاکلزری را یا سیفالقلم قاتل را یا همه را یا هیچکدام را؛ یا شاید اصلا در بند این مسائل نیست حرفهای گندهتری در نظر دارد؛ در این صورت، این حرفها کدام هستند؛ به این قبیل سؤالات جوابی داده نمیشود. سیفالقلم کیست؛ اکنون که نویسندهای بعد از گذشتن سی چهل سال از اعدام این آدم او را وارد کتاب خود میکند؛ آیا حرف تازهای دربار? او دارد؛ به خصوص حالا که به او مجال میدهد یک فصل تمام با آزادی کامل حرف بزند، آیا به ما بینش تازهای دربار? احوال روانی این آدم عجیب میدهد؛ یا حداقل از آنچه واقعاً اتفاق افتاده است گزارش میدهد؛ ابدا مطالب آقای چوبک دربار? سیفالقلم همان شایعات پراکندهای است که سالها پیش دربار? سیفالقلم سر زبانها بود و کم و بیش به گوش هم? مردم رسیدهاست. من گمان میکنم اگر روزنامههای آن ایام را بخوانیم دربار? سیفالقلم تصویری روشنتر و عمیقتر از آنچه در «سنگ صبور» آمدهاست به ما خواهند داد. بنابراین، اکنون که از این جهات از «سنگ صبور» مأیوس هستیم، تنها چیزی که ممکن است وجود این کتاب را توجیه کند این خواهدبود که در اجرای آن، یعنی در پرورش صحنهها و نمایش آدمها و نقل حوادث نویسنده هنر خاصی به کار بردهباشد.
برای نمایش دادن این آدمها و نقل این حوادث آقای چوبک شیوهای به کار بسته است که سی چهل سال پیش چند صباحی میان نویسندگان فرنگی باب شدهبود. مقصودم همان چیزی است که به انگلیسیstream of conciousness خوانده میشود، یعنی «جریان ذهن،» یا شاید «حدیث نفس».
کسانی که به کتاب معروف «یولیسس»، اثر جیمز جویس، نگاهی انداخته باشند میدانند که در آخر این کتاب قسمتی هست در حدود شصت هفتاد صفحه که جریانات ذهن یک زن را در لحظات قبل از خواب نقل میکند. این قطعه نمون? درخشانی است از همین شیو? «جریان ذهن» که عد? زیادی را به تقلید واداشتهاست. ظاهراً آقای چوبک هم نتوانستهاست از این وسوسه برکنار بماند؛ منتها ایشان نه در یک فصل، بلکه درسراسر کتاب خود، این شیوه را به کار بستهاست.
گمان میکنم درک این نکته دشوار نباشد که نوشتن به شیو? « جریان ذهن» به صورتی که یک تصویر قابل قبول از ذهن انسانی به خواننده بدهد، یعنی در حدی که با نوشت? جویس، مثلا، طرف قیاس بتواند باشد، کار آسانی نیست. اما اگر برداشت نویسنده از این شیوه سطحی باشد، شاید هیچ شیوهای از آن آسانتر نباشد؛ زیرا که -مثل نقاشی جدید- هیچ قید وبندی از خارج بر آن حاکم نیست. صادق هدایت در داستان کوتاه «فردا» در این شیوه طبع آزمایی کردهاست، و به نظر من فقط تاحدی توفیق یافتهاست. «فردا» شاید تنها نمون? کما بیش موفق شیو? «جریان ذهن» در ادبیات فارسی باشد.
به هر حال، در «سنگ صبور» هر یک از قهرمانان چند صفحهای «جریان ذهن» خود را نقل میکنند و ظاهراً قصد نویسنده این بودهاست که پس از خواندن این فصلهای پراکنده یک تصویر منسجم از آدمها و حوادث و فضای داستان در ذهن خوانندگان تشکیل شود. متأسفانه چنین اتفاقی نمیافتد؛ به این علت ساده که تشکیل یک تصویر منسجم در ذهن خواننده از یک آدم یا حادثه یک امر اتفاقی نیست. آنچه در امر درک هنری واقع میشود در حقیقت انتقال تصویر از ذهن نویسنده است به ذهن خواننده. بنابرین، تصویر باید در وهل? اول به وجود آمدهباشد تا آنگاه منتقل شود. در کتاب تحت بررسی، متأسفانه، در همان قدمهای اول معلوم میشود که نویسنده با ذهنی خالی و فقیر، خود را به مخمصهای انداخته است که ترحم انسان را جلب میکند. آدمها ساخته و پخته نیستند. در نتیجه حرفهای آنها که باید ما را با عمق وجود گویندگان آشنا کند، چون وجودشان عمقی ندارد، در واقع پرگویی ملالانگیزی است که بی آنکه هنر یا حکمتی در آن مشهود باشد، مدتهای مدید ادامه مییابد.
اما چیزی که در همان قدمهای اول خواننده را کلافه میکند اشتغال فکر قهرمانان کتاب –یا درحقیقت نویسند? کتاب- با آلات تناسلی و محتویات مثانه و رود? انسانی است. قابل توجه است که این حتی خود نویسنده را ناراحت کردهاست، به طوری که در چند جای کتاب کوشیدهاست نوعی جواب تقدیری به اعتراضهای احتمالی خوانندگان- یا شاید به خودش- بدهد. مثلا احمدآقا، که گفتیم در حقیقت سخنگوی نویسندهاست، این طور با خودش حرف میزند: «آخه این چه نوشتنی داره؛ تو میدونی برای نوشتن زندگی آلوده و چرک این چند نفر آدم ناچاره چه لغات و کلمات طرد شدهای روی کاغذ بیاره؟... آخه شاش و گه و چرک و خون و فحش بده آدم روی کاغذ بیاره. اینا بده، مهوعه. آدم دلش آشوب میفته. حیف نیس؛...»
البته ریشخندی که نویسنده کوشیدهاست در این عبارات درج کند از خوانندگان پنهان نیست. در حقیقت آقای چوبک میخواهد بگوید که من میدانم عدهای اخ و پیف خواهند کرد که این حرفها بد است و بیتربیتی است، ولی من چون نویسند? جسور و قیدشکنی هستم از اخ و پیف این آدمها نمیترسم و آنچه را باید بگویم میگویم.
اشکال درست همینجاست. اگر جریان داستانی که نویسنده نقل میکند او را به جایی بکشاند که ناچار از گفتن حرفهای نگفتنی بشود، جایی برای اعتراض باقی نخواهدبود. خود آقای چوبک در «خیمه شب بازی» این کار را کردهاست. اما اگر نویسنده به علت تمایل غیرقابل توضیحی صرفاً خوش داشتهباشد با کثافت بازی کند، من خیال میکنم خواننده حق خواهدداشت که با اشمئزا رویش را از نویسنده برگرداند. درست است که ما همه هنرمندان متجدد عظیمالشأنی هستیم که با کمال افتخار در کثافت غوطه میخوریم، ولی بالاخره کثافت واقعاً چیز مطبوعی نیست. من خیال میکنم که واقعاً اسباب سرشکستگی نیست اگر آدم در مواقعی که حاجت خاصی نباشد فکرش را به این چیزها کمتر مشغول کند.
مقصود من البته این نیست که از عالم واقع فرار کنیم. همچنین مقصودم این نیست که در علم واقع بدبختی و کثافت و جهل و قساوت وجود ندارد، یا اینکه نویسنده نباید به سراغ همچو موضوعاتی برود. وضع بشر، یا حداقل قسمی از بشریت، حتی از آنچه صادق چوبک هم میخواهد بگوید مسلماً بسی بدتر است. اما اگر نویسندهای بخواهد به این مسائل بپردازد باید بتواند واقعیت را واقعاً مطالعه کند. آنچه تحویل خواننده میدهد باید یا به اعتبار واقعیت خارجی یا دستکم به اعتبار نوعی وا قعیت خاص خود دارای نوعی هویت باشد. به عبارت ساده، اگر آقای چوبک اصرار داشتهباشد که جهان سلطان آدمی را در متن واقعیت توصیف کند یا اینکه حتی در علم خیال خود چنین موجودی بسازد، حداقل انتظاری که از او میرود این است که تصویرش از این آدم تا حدی قانع کنندهباشد. اگر این تصویر منحصر باشد به چند خط ناشیانه از اسافل اعضا و چند کلمه از نوعی که معمولا روی دیوار مستراحهای عمومی دیدهمیشود، هر کسی حق دارد بگوید که این تصویر نشد. به نظر من آنچه از این باب در «سنگ صبور» آمدهاست ربطی به واقعیت ندارد، بلکه بیشتر شبیه به خیالبافیهای آدمی است که دچار اختلال روانی «مدفوع دوستی» (coprophilia) باشد. از این حیث شاید «سنگ صبور» بتواند برای روانشناسان سند جالبی به شمار رود.
اما مسئل? «سنگ صبور» به جریان ذهنی سطحی و بازی کردن با کلمات و تصورات کثیف ختم نمیشود. آقای چوبک گمان کردهاست که در این کتاب مجال همه جور شیرینکاری برایش فراهم شده، و به این قصد وارد میدان شدهاست که علاوه بر نمایش جسارت، مهارت وحشتناک خود را هم در انواع شیوههای نویسندگی به معرض ملاحظ? ناقد و خواننده بگذارد. دراین قضیه هم جیمز جویس فقید، البته، بیتقصیر نیست. حالا یک چشمه از تردستی آقای چوبک را درکار نویسندگی ملاحظه میکنیم: «من باید دربار? دخاتیر پساتین رگ کرده و جوانین شریف و اصیل شواشیش کف کرده و بساتین پر زهر و عندلیب و بساتیر نرم و اغاشیش گرم و عطریت سکرآور و راز و نیاز عشاق معطره و پولمند غلتان در پرقو و از اغذیه و اشربه واقضبه مقوی و مشهی و مبهی و ناز و نعمت مالمندان و ابواس با حلاوت دوشیزگان باردار و نوامیس غیر مکشوف? دست نخورده و فراجین متعینه و بضاعین مستوره، که اتفاقاً آفتاب تنشانرا برهنه ندیده، اما شبهای تاریک از بستر حلالشوی خویش پاورچین پاورچین نزد مهتر، به سر طویله میگریزند و در تاریکی تفویض بضع میکنند بنویسم.»(ص77).
خوانندگان توجه دارند که آقای چوبک در این قطعه چه شاهکاری کردهاست- یا خواسته است بکند. اولا بانیش قلم پدری از طبق? «متعین» و «پولمند» درآوردهاست که خودشان حظ کردهاند. (تا آنها باشند و دفع? دیگر دنبال تعین و پول نروند.) ثانیاً، گوشمالی به طایف? مقرمط نویسها دادهاست که برای هفت پشتشان کافی است. ثالثا –و این نکته خیلی مهم است- در عین حال مهارت خود را در مقرمط نویسی به نمایش گذاشته است تا ابنای زمانه ببینند که نویسند? «سنگ صبور» آنچنان نویسندهای است که اگر اراده کند قادر است که حتی شاش را در قالب جمع مکسر عربی بریزد و از این بابت ذرهای واهمه نکند. رابعاً، البته فوران قریح? هزل و طنز نویسنده در این قطعه چیزی نبودهاست که بشود جلوش را گرفت، و از این حیث، چون به کلی بیاختیار بودهاست، هیچ ایرادی به ایشان وارد نیست.
این نوع هنرنمایی چنان به مذاق نویسنده خوش میآید که بارها فرصت را غنیمت میشمارد و از این بازیها درمیآورد. اما حقیقت این است که متأسفانه آقای چوبک هیچ آمادگی برای این قبیل بازیها ندارد، تا حدی که «رذائل» را «رزایل» (ص78) و «تنقیح» را «تنقیه» (ص83) مینویسد.
شاید لازم باشد این نکته را فوراً تأکید کنم که اگر «سنگ صبور» وجود خود را از جهات دیگر به نحوی توجیه میکرد، این گونه غلطهای املایی حقیقتاً اهمیتی نمیداشت. ولی با وضع فعلی من ناچارم این ایراد را بگیرم که با این مای? بضاعت صلاح نیست انسان به جنگ فضلای ریش و سبیلدار برود و بهتر است این کار را، اگر هم لازم باشد، به کسانی واگذار کنیم که استطاعتش را دارند. (این نکته هم ناگفته نماند که بعید نیست در جواب این ایراد گفتهشود که «رزایل» غلط چاپی است و از «تنقیه» هم همان عمل استعلاجی معروف منظور بودهاست. در این صورت بنده در ضمن پس گرفتن ایراد خود آرزو میکنم که در سایر موارد نیز فرشت? بخت یاری خود را از نویسند? «سنگ صبور» دریغ ندارد.)
از اینها که بگذریم، اصرار صادق چوبک دراین کتاب (و چند کتاب اخیرش) برای آوردن تشبیهات و تعبیرات غلیظ و شدیدی که گمان میکند جبران کنند? فقر و ورشکستگی مضمون فکری و عاطفی نوشت? او خواهدبود، شگفتانگیز است. در سراسر «خیمه شب بازی» که در دوره خود تأثیرش چنان قوی و عمیق بود، شاید هم? تشبیهات و تعبیرات را با انگشتان دست بتوان شمرد.
در آثار اخیر چوبک در هر صفحهای بیش از این تعداد از این گونه تشبیهات دیدهمیشود. آدمها ناگهان دچار احوال وحشتناکی شدهاند. مرتب اقشان مینشیند، موهاشان سیخ میشود، ته گلویشان خشک میشود، مغزشان زقزق میکند، چشمشان سیاهی میرود یا از کاسه درمیآید، شکمشان به پیچ و تاب میافتد، سیخ توی دلشان فرومیرود،...
ناتمام
Design By : Pichak |