دانلود و نقد کتاب
گفتوگو با میترا الیاتی«مشکل اصلی، ذهن مشکل اصلی، نخستین
سانسورچی خودمان است»
ذهن
سانسورچی خودمان است
مجموعه
داستان شما در سال 1380 با عنوان «مادمازل کتی» چاپ شد. اگر ممکن است
درباره
گرایشهای فکریتان در زمینه داستاننویسی در این دهه بگویید.
من از
سال 78به
اینطرف کار نوشتن داستان را به شکل جدی شروع کردم و حاصلش در سال 80،
نخستین
مجموعه داستانی بود تحت عنوان «مادمازل کتی و چند داستان دیگر». پیش از آن،
در ایام
نوجوانی دلبستگیام به سرودن شعر بود، قطعاتی نیز سرودم. سرودن شعر، به
خودی خود
برایم تجربه جذابی بود اما هیچگاه آنها را به صورت دفتر شعر منتشر نکردم و
اگر
بپرسید چرا، در یک کلمه خواهم گفت: پختگی لازم را نداشتند.
ارتباط خود
شما
بهعنوان خالق اثر با «مادمازل کتی» چگونه بود؟
در مواردی که قرار است
کار
نویسنده از سوی خودش نقد شود، بهتر است با متن، زمان زیادی فاصله بگیرد که
البته من
هنوز با تک تک این داستانها زندگی میکنم و به شخصیتهایش عشق میورزم، پس
هنوز
زود است بتوانم به کارم نمره بدهم و مثل خوانندهای که برای نخستینبار کار
را
میخواند، ارتباط غیر عاشقانه با اثرم برقرار کنم. در تایید حرفم جالب است
بشنوید
گاهی دلم برای مادمازل کتی تنگ میشود. در واقع هنوز نگران سرنوشتش هستم و
میخواهم
بدانم بعد از اینکه قفل بزرگی (در اول داستان) به در میهمانخانهاش زد و
رفت چه به
سرش آمد. آیا به سوی محبوب دیرینهاش رفت؟ آیا از تنهایی ابدیاش رها شد؟
برای هادی
این قصه هم نگرانم؛ آیا رم را ترک کرد و به ایران برگشت؟ برای زن و شوهر
داستان
شمعدانیها افسوس میخورم که زندگیشان سرد و خالی از عشق بود و گاه به خودم
میگویم
کاش دور و برشان را پر از بچه و سر و صدا میکردی تا روابطشان محکمتر شود.
همچنان
دلواپس پناهندگان داستان «پناهندگی»ام؛ آیا هنوز در غربتند؟ بیهویت و در
حسرت
بازگشت به مرز و بوم؟
منتقدی میگوید داستان «میمانیم توی تاریکی» در
مجموعه
«مادمازل کتی» علاوه بر معنا، به پنهان کردن ساختار هم میپردازد و خواننده
در درجه
نخست باید با تکیه بر کدهای داده شده از سوی نویسنده، فضا را دریابد و بعد
به مفهوم
چیده شده اشراف پیدا کند.
خوشحالم این را میشنوم. فرم این داستان چنین
اقتضا
میکرد. کدها هم داده شده بود و آگاه بودم کلید را جایی پنهان نکنم تا
خواننده
دنبالش همه پستوهای پنهانی را بگردد.
نکته جالب دیگر در «مادمازل کتی»
این است
که نگاه به داستانها زنانه است در حالی که راوی اساسا یک مرد است.
چه
فرقی
میکند راوی داستانت مرد باشد یا زن، مهم این است وقتی کاراکتر داستانت غیر
همجنس
است، در او مستحیل شوی، مثل او ببینی و مثل او زندگی کنی... در آن صورت
باورش
میکنی و قطعا داستانت برای مخاطب هم باورپذیر میشود. هادی، راوی اولشخص
داستان
«مادمازل کتی» مرد بود، اما مردی ساخته ذهن من.
خانم الیاتی! سپیده
شاملو در
رمان «سرخی تو از من» دغدغهاش مبتنی بر وضعیت زنان و دختران در جامعه است
یا زویا
پیرزاد در «چراغها را من خاموش میکنم» از دیدگاهها و طرز تفکرات یک زن
خانهدار
میگوید که با وجود نداشتن جایگاه اجتماعی، بسیار ریزبین و موشکاف است.
دغدغه شما
برای نوشتن «مادمازل کتی» در آن سالها به کدام سمت و سو بود؟
غربت،
مهاجرت،
تنهایی و بیهمزبانی دغدغه اصلی مجموعه داستان «مادمازل کتی» است. مگر جز
این است
که آدمها در هر شرایطی دلشان میخواهد مثل تابلوی زیبایی بر دیوار دیده
شوند، درک
شوند و به حساب بیایند... به باور من، درک نشدگی، غربت میآورد و بین
آدمها فاصله
میاندازد حتی در کنار هم و زیر یک سقف. متاسفانه لقایی نیست. زندگی طوری
پیچیده
شده که دیگر همسایه از حال همسایهاش خبر ندارد، برادر حالی از برادرش
نمیپرسد.
خشنتر اینکه وسط خیابان اگر کسی به رعشه بیفتد و شروع به جان کندن کند،
بقیه از
کنارش بیتفاوت میگذرند. این تاوان زندگی در شهرهای بزرگ است. طاعونی است
واگیردار
که موجب دوری و گریز میشود. ماحصلش یأس است و دلشوره و خلوتگزینی.
نتیجهاش
تنهایی مشترک؛ با هم هستیم و بی هم.
آیا در دومین مجموعه داستان خود
یعنی
«کافه پری دریایی» هم کوشیدید همان دغدغهها و خطمشیهای موجود در
«مادمازل کتی»
را ادامه دهید؟
درونمایههای هر دو مجموعه، اغلب به هم نزدیکند اما در
قالبهای متفاوت و داستانهای نگفته. در داستان «کافه پری دریایی» پسر
نوجوانی در
جستوجوی زن مورد علاقهاش، خود را به آب و آتش میزند. در «نامه به یک
دوست» زنی
به دوست دیرینهاش نامه مینویسد و از بیوفایی شوهرش میگوید و پته شوهرش
را به
آب میدهد. بقیه داستانهای مجموعه هم حول چنین محورهایی میچرخند: به چنگ
آوردن
زندگی و گریز از تنهایی و در نهایت یافتن معنایی تازه، برای ادامه حیات.
برخی
اعتقاد دارند امروز بین نویسندگان زن، آپارتماننویسی باب شده است؛ کاری که
«جین
آستین» در آثار خود آن را انجام میداد. نظر شما چیست؟
دیگر از آن
خانههای
بزرگ حیاطدار خبری نیست و بیشتر ما شهریها، متاسفانه در آپارتمانهایی به
اندازه
کف دست زندگی میکنیم... زندگی در اینگونه خانههای قوطیکبریتی، شرایط
خود را
دارد. دیوارها نازکند، بلند حرف بزنی، صدایت را همسایه دیوار به دیوارت
میشنود.
زندگی در این جور جاهای اشتراکی شرایط تازهای به وجود آورده، مثلا باید
یاد بگیریم
کفشهایمان را دم در آپارتمان نگذاریم چون به زیبایی راهپله اشتراکی لطمه
میزند،
یا باید شارژ ساختمان را بموقع پرداخت کنیم که هم خودمان و هم بقیه
همسایهها دچار
بیآبی، سرما و گرما نشوند و معضلاتی از این دست. طبیعتا روش زندگی سنتی ما
به نرمی
در حال عوض شدن است. از طرفی بیشتر زندگی ما در خانه میگذرد. خواهی نخواهی
مشکلات
بیرون از خانه هم وارد زندگی داخلیمان میشود، به طور مثال اگر رئیسمان
سر وقت
حقوقمان را نپردازد، تاثیر مستقیم آن یقه خانواده را میگیرد. حالا اگر
منظور شما
از آپارتماننویسی، امروزی نوشتن است که اشکالی در نوشتن این جور داستانها
نمیبینم. به نظرم ادبیات ما باید به سمت مدرنیسم برود و این پیوستگی به
مدرنیسم به
هیچوجه آسیب و آفت نیست و مربوط به نویسنده مرد و زن هم نمیشود. حالا
اگر زنان
نویسنده ما پیشگام چنین حرکتی در ایران شدهاند بسا سعادت.
با توجه به
دو
مجموعه قبلیتان، خاصه «کافه پری دریایی» برخی منتقدان نظرشان این است که
میتوان
شما را نویسندهای خواند که نگاه خاص به مناسبات رفتاری و اجتماعی آدمها
دارد.
خودتان چه فکری میکنید؟
خب اگر آنها این نظر را دارند حتما همینطور
است (با
خنده).
برخی نسبت به آثار نویسندگان زن یک انتقاد دارند و آن اینکه
زنانهنویسی
در اغلب موارد به آثارمان لطمه میزند. نظر شما چیست؟
من به این نوع
قضاوتها
بهایی نمیدهم. این نوع تفکر زاییده افکار علیل و عقبافتادهای است که
انسان را
از روی جنسیتش محک میزند. ذهنی یکسونگر که همچنان معتقد است زن از دنده
چپ مرد
بهوجود آمده. در نظر اینگونه افراد، جهان جای زنها نیست؛ چه برسد به
اینکه وزیر،
وکیل و نویسنده هم باشند! نکتهای که میماند و اهمیت بسیار دارد و مسلما
این
دوستان ضدزن را کمی قلقلک خواهد داد این است که بگویم، در حال حاضر
جدیترین کار
را زنان نویسنده ما تولید میکنند. اگر باورشان نمیشود از کتابفروشیهای
میدان
انقلاب و کریمخان سوال کنند.
نظرتان راجع به سانسور چیست؟
به طور
کلی مساله
سانسور، مساله تازهای نیست. هر دولتی ضوابط خودش را دارد. حالا گاهی
دولتی سر کار
میآید که زیادی مته به خشخاش میگذارد و کارها را کیلویی از دم تیغ
میگذراند. از
اینکه بگذریم مشکل اصلی خودمانیم، ذهن سانسورچی ما.
ما عادت کردهایم
خودمان را
حین نوشتن سانسور کنیم تا مساله و حرف و حدیث دست دیگران ندهیم. باز هم
تاکید
میکنم این بخش کار، یعنی خودسانسوری ربط چندانی به سانسور و ممیزی وزارت
ارشاد
ندارد، بلکه ماییم، فقط خودمان بویژه زنان داستاننویس ما که به سرکوب
حرفهایمان
میپردازیم مبادا قضاوت جامعه نسبت به ما و شخصیت ساخته و پرداختهمان عوض
شود.
من فکر میکنم این خودسانسوری ناشی از ترس و لرزهای نویسنده است،
بهعنوان مثال
اگر ما در داستان به روایت زندگی ناموفق مشترک یک زن میپردازیم، نگران این
هستیم
که نکند دیگران فکر کنند این داستان عینا روایت زندگی خودمان است، نه؟
دقیقا
حرفم را گرفتید. ما از ترس خودمان اثر را سانسور میکنیم. نتیجه اینکه
مصنوعی
مینویسیم. در داستانهای ما اگر منروای، زن باشد، نجیب و سر براه است،
سیگار
نمیکشد، سوار ماشین مرد غریبه نمیشود، تسلیم زندگی شومش میشود، چون
اعتقاد دارد
مرد یکی است و خدا یکی. او همیشه در چارچوب قوانین زندگی میکند. در
گذشتهاش خبری
از شیطنتهای جوانی نیست. شاید با قاعده خودسانسوری است که رمانی خلق
نکردهایم که
بویی از بومیت ما برده باشد. ترسوییم و مادامی که دچار فقر فرهنگی و تعصبات
تکنگر
مردسالارانهایم، نوشتههایمان از مرزها عبور نخواهد کرد.
در ماههای
گذشته
رمانی با عنوان «کافه پیانو» منتشر شد که توانست فروش خوبی کند و نظر
منتقدان را هم
برانگیخت. دستکم بعد از مدتها، «کافه پیانو» موجب ایجاد همهمهای در
ادبیات
داستانی شد. این رمان را خواندهاید؟
روایت جذابی داشت. زبان داستان هم
زبانی
شیرین و خودمانی بود و رغبت خواندن را برمیانگیخت. نثر هم بیدست انداز و
کار کرده
بود. از همه مهمتر عنصر تعلیق به خوبی کارکرد داشت و به امید «خب بعدش چه
شد»
مخاطب را به صفحات بعدی میکشید اما چیزی که اذیت میکرد ذهن نویسنده
روشنفکری بود
که با همه روشنفکریاش، زنها را بر دو نوع میسنجید: زن مطیع و سر براه و
زن عاصی
کم عقل پرمدعا. این در صورتی است که بین سیاه و سفید باید قائل به طیف
گستردهای از
رنگهای خاکستری بود. پایانبندی داستان هم راضیام نکرد.
لابد در آن
قسمت که
راوی به صفورا، یکی از شخصیتهای داستان میگوید «تو همانطور که گالشهایت
را
میتوانی از پایت براحتی دربیاوری و کنار بگذاری، مرد زندگیات را هم
میتوانی به
سادگی کنار بگذاری». وقتی این جمله را خواندم تنها چیزی که به ذهنم رسید
این بود که
این جمله اساسا با فرمول زندگی زن ایرانی خوانش ندارد، یعنی درباره بدترین
زن هم
چنین مشخصهای صادق نیست.
دقیقا این جور است. نگاه ایدئولوژیزده
نویسنده هم
آزاردهنده بود، گرچه با همه معایبی که داشت، کتاب شیرینی بود.
Design By : Pichak |