دانلود و نقد کتاب
من یک دوزخ دور افتاده ام که آتش ها هم از هم نشینی با من می گریزند ،یک حسرت قدیمی یک نفرت تکراری یک تنهایی بی حاصل ،من یک تاریکی مبهمم یک تصویر رنگ و رو رفته در قابی فرسوده ،من یک خیال خامم یک وسواس بیهوده یک آرزوی موهوم یک شور بختی محتوم که می ترسم خود را در آیینه تماشا کنم .من یک سرگذشت دردناکم یک سرنوشت شوم یک کابوس ترسناک یک رویای آشفته.اگر چه دوزخی ام و اگر چه جزباد چیزی در دست ندارم اما تو را دوست دارم . در راه رسیدن به آفتاب ما برآنیــم که بر آن کنیـم او را ما درآنیم که در آن کنیم خود را و آنگاه که نسیم جان در حیات به نفس زدن میرسد، اندیشه در حیات، شروع به وزیدن میکند و با نسیمش، به وجود شکل میبخشد و با نوازشش، عشق را شعلهور میکند و از آتش عشق، وجود به نور میرسد و نور به آفتاب. فکر، تنها بن مایة اهدایی ماست. رشد آن، اندیشه میسازد و حیات آن، اندیشهها. غوص اندیشه در درون، وجود را به حیات میرساند، که در وجود به وجود او میرسیم. چون وجود، از آن وجود است. در رسیدن به وجود او، محو تماشای وجود زیبایهای او میشویم. سپس میتوان پای در راه عشق گذاشت. مجموعه تفکرات ما درباره حقایق عالم و واقعیتهای هستی وجود او، میتواند بذر عشق به زیبایهای او را در دل بکارد. که این دل به غیر از زیبایی، نور و بهشت هیچ چیز دیگر را نمیبیند. به او عشق خواهید ورزید، آنگاه که دل پذیرای عشقی نامنتها و سوز آور و ذوب کننده میشود، در آن حال، در راه رسیدن به آفتاب گام برداشتهاید. و این راه، راه بی بازگشتی است. در راه، نه تنها به جلو میرویم، بلکه به جلو برده میشویم، چون او نیز به استقبال ما میآید. او آفتاب ما، در رسیدن است. ادامه مطلب... با نام خالق زیبایی سر از خلوتگاه دل بر میداریم تا در راهی که او خواسته قدم بگذاریم و تنها چیزی که اکنون میبینیم خلقت اوست و بس. حالاست که عظمت او در چشمهایمان دیده میشود. او در خلوتگاه، با ما همسان بود تا توانستیم به او دست یابیم، ولی حالا عظمتش را در مییابیم و خضوع او را در آنجا درک میکنیم. ما به او میرسیم و با او خلوت میکنیم و هنگامیکه چشم باز کردیم، خلقت او را میبینیم و عظمت آفرینشش را در مییابیم. ولی چگونه میتوان از آثار او، سخن گفت. ما یا در سیر درونیم یا بیرون. درون ما، سیر در خلوتگاه دل ماست و بیرون ما، سیر در خلقتگاه اوست. ما در حیات بشری این دنیای خلق شده او، سیر میکنیم یا در دنیای درونی خود، سیر سلوک. بشری که از درون به بیرون آمده، میتواند بیرون خود را بشناسد. بازتابهای خلقت بیرونی او در درون ماست و ما در خلقتگاه او عظمت منبع این بازتابها را با تمام وجود درک میکنیم. ما او را گذراندیم تا به او برسیم، و در دنیای خلقتش به تقلید از او، خلقت میکنیم تا خالق گردیم، خالق مخلوق او. عظمت او، خلقت اوست. او در خلقتش خود را بوجود رسانده. وجود او در خلقتش خلق گردیده، و در خودش ما را خلق کرده. او ما را با محیطمان همسان آفریده و او خود را قبل از ما به وجود رسانده. تفکرات ما درباره هستی خالق، محدود به محدودة ماست. پس هستی خالق را در محدودة خود میتوانیم درک کنیم. محدودة ما خلقت اوست. خلقت او به وجود رساندن خود اوست. در خلقت او غرق میشویم تا خالق گردیم. او خالق حیات است و نیز خلقتش در حیات است. بقای خلقت، در حیات است و حیات، در خلقت اثر خالق است. حیات خلقت، برای هستی است. خلقت حیات، برای بقای هستی. خلقت او، تنها مدرک هستی اوست. ادامه مطلب... هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که درین پرده چهها میبینم اینجا، همان جاست. این، همان جاست که باید میرسیدیم. اینجا، هم نقطه آغاز مسیر است هم نقطه پایان مسیر. اینجا، مکان خود را برای او خواستن است. مکان فریاد زدن به اوست. اینجا، محل تخلیه بار و خالی شدن است. اینجا، مکان سوختگیری مجدد است. اینجا، پالایشگاه اوست. اینجا، مکان زندگی است. اینجاست، آنجایی که رسیدهایم. اینجا، خلوت اوست.
خلوت، مکان رسیدن است. خلوتی که در خود باشد به وجود میرسد، خلوتی که در دل باشد، به عشق میرسد، خلوتی که در او باشد، به او میرسد. ادامه مطلب...
و نتوانم به کس گویم
فقط می سوزم و می سازم
و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم.... دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من.....به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم....نمی گویم....نمی جویم..... نمی پرسم
نمی گویند.....نمی جویند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟؟....چرا بیگانه از خویشم؟؟
خداوندا رهایی ده.....کلام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده....امیدم ده
خدایا یا بترکان این غم دل را
و یا در هم شکن این سد راهم را
که دیگر خسته از خویشم....که دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی....هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم.....وبا خود می کنم نجوای پنهانی
که شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست.....و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاک ذات پاکت را نیازی جاودانش هست
من در هیچ چیز نمی نگرم مگر آنکه پیش از آن ،با آن و پس از آن تو را ببینم!
من همه چیز را می بینم همه کس را،و هیچگاه چهره ی تو از پرده ی چشمم غیبت نمی کند.در همه چیز با همه کس بی همه چیز بی همه کس تو را می بینم،چشمم را که می گشایم در رویای چهره ی تو می گشایم چشمم را که می بندم در چهره ی تو می بندم،گویی بر روی همه ی اشیا بر روی همه صورتها بر روی هوا و آسمان بر روی شب و آفتاب و باد بر روی تک تک هر ستاره ای قطره ای برگی شبنمی سبزه ای قامت درختی چهره ی تو را رسم کرده اند ،چهره ی تو را گویی بر پرده ی چشمم نقش کرده اند .
تو در عمق نگاهم جاویدانی وچنین است که نگاهم به هر چه می افتد تو را می بیند، به سخنان دیگران گوش می دهم و در همان حال تو را هم می شنوم مخاطب ها را می نگرم و در همان حال تو را هم می بینم .درشادی هایم که همچون برق می گذرند در غم هایم که پیاپی بیاد مبارکم می آیند وهرگز ترکم نمیکنند وهر لحظه مرا سنگین تر در خود می فشرند مرا به تو محتاج تر می کنند.
نمی دانم کجایی نمی دانم خانه ات کجاست نمی دانم چه می کنی نمی دانم با که هستی ،اما من همیشه تو را می بینم تو غیر از همه چیز هستی غیر از همه کس این چیزها و این همه کس ها همیشه هستند و هیچگاه آنها را نمی بینم و تو هیچگاه پیش من نیستی و همیشه تو را می بینم صدای خنده ات حرف زدنت را می شنوم گاه تو را در اتاقم روبرویم نشسته می بینم که می خواهی بمانی و بی قرار رفتنی.
و با چشمان آرام و پر خاطره ای تو را می نگرم و می نگرم و با خود در شگفتم که دل آدمیزاد مگر چقدر تا کجا استعداد دوست داشتن دارد ؟!
وسر انجام ناگزیر داستان ماست که باید آنچه را یافته ایم گم کنیم که صاحب دارد و انچه را بسته ایم بگسلیم که مانع دارد وآنچه را می فهمیم نفهمیم که مشروع نیست آنچه را حس می کنیم حس نکنیم که معقول نیست و آنچه را می شناسیم که مرسوم نیست.
رهایی هراس انگیز است ای که هوای من شده ای دم زدن در تو حیات من است .من رنج تنهایی و غربت و دوری تو را در درون فراموش می کنم که در بیرون با همه تنهایم .
Design By : Pichak |