سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

 

خدایا...گلایه نمی کنم،آه نمی کشم تا دیگران مرا ضعیف نخوانند

گریه نمی کنم و اشک نمی ریزم تا مبادا به سخره گرفته شوم،

دلم پر از حرف های ناگفته است،پر از سخن های ناشنیده،

اما محرمی برای درددل نمی یابم،

تو که محرم تمام اسرار بندگانت هستی،

پس تو گوش کن،اما مرا ناتوان و ناسپاس نخوان،

می خواهم اینبار صندوقچه دلم را نزد تو باز کنم،

دردها در سینه دارم که کس خبر ندارد

همه به چهره بشاش و خندانم می نگرند و سری از روی رضایت تکان می دهند،

اما تو راضی نباش،تو به این خنده ها و سرخوشی ها راضی نباش!

دمی کنارم بنشین و از وقتت اندکی را با من تقسیم کن

مهربانم،اکنون که تنهاترین تنهای موجود روی زمینم،

مثل همیشه تنهایم مگذار...

خدایا...

آن روزی که زمین را آفریدی و با زمینیان آن را آراستی

هیچ به فکر اینهمه بی عدالتی و نیرنگ ها بودی؟

آه خدایا تو درد دروغ و فریب و تنهایی را نچشیده ای!

اما مرا آفریدی که آنها را مزه کنم،

حال می گویم که تلخ ترین تجربه زمینت بود،

خدایم،زمینت به من آموخت که وقتی چیزی بر خلاف میلم بود،دروغ بگویم،

زمینیان یادم دادند تا دیگران را فریب دهم و در آخر تنهایشان بگذارم،

اینگونه احساس غرور و قدرت بیشتری خواهم کرد گویا...!

من یاد گرفتم جان انسان چندان قیمتی ندارد،همان جانی که روزگاری در آن دمیدی،

همان جانی که می گفتیم از گوهر نور آفریده شده و بوی خدا  را می دهد،

ببین چگونه بازیچه دستان زمینیان شده است!

درس هایی که من فراگرفتم آنهایی نیستند که تو به پیامبرانت آموختی!

آنهایی نیستند که پیامبرانت به زمینیان آموختند...

امروز دیگر اثری از صداقت و درستکاری نمی یابم!

آه خدایا....

کاش در هر قطره بارانت درسی از معرفت بود

تا با هر قطره آن دریایی  از معرفت می شدیم...

کاش در هر پرتو خورشیدت گرمای عشق و صفا بود

که با هر تابش آن عاشق ترین آدم دنیا می شدیم...

کاش لابه لای هر نسیم صبحگاهت

ذره های دوستی و صداقت نهفته بود

تا با هر وزش آن صادق ترین موجود روی زمین می شدیم...

خدایا..

خسته ام،از بلاتکلیفی ها و ای کاش ها....

از ناله کردن ها کلافه ام!

از اینکه هر دم صدایت می زنم و گلایه می کنم شرمگینم،

از سوختن و خاکستر شدن هم خسته ام!

خدایا کاش دستانم را

دستانی که محتاج گرمای جان بخش دستانت است

هربار که به سویت دراز می کنم

می گرفتی و مرا از هر چه ای کاش و رویاست رها می کردی....!

 

"سارا زیبایی"

 


نوشته شده در شنبه 90/4/11ساعت 12:18 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

http://www.aftabir.com/lifestyle/images/1fed455544f79697de2a9f37744ae179.jpg

من آن نیستم که از ستمهایت

از نامهربانی ها و دروغهایت

چو شیشه در هم بشکنم!

من آنی نیستم که در چشمان من

در عمق وجودم چو دریانوردی نفوذ کنی

و تا می خواهی غواصی کنی

آب گرم وجودم را با حضورت سرد و بی روح کنی!

آنی نیستم که کلافهای زندگی ام را

که با عشق بافته ام

بتوانی قیچی کنی و بر تکه هایش خنده کنی!

نه!آنی نیستم که اهل بازی نباشم

اما بازیچه دستان تو نیز نیستم!

من،منم!

آن کس که جفا نمی بیند،

همان که نامهربانی و دروغ می بیند و می شنود

با عشق خود آن را خنثی می کند!

همان که درهای چشمان خود را

به روی بیگانگان بسته

تابلوی شنا ممنوع بر آن آویخته است!

کسی هستم که کلافهای زندگی ام را

با گره هایی کور به هم پیوند داده

تا هرگز با دست غریبه ای از هم نپاشد!

و همانی که عاشق بازی سرنوشت و تقدیرست

ولی هرگز بازی را نمی بازد و بازیچه نمی شود!

 

"سارا زیبایی"


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 10:45 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

http://sites.google.com/site/baharbarany/2gw58a8.jpg

چه لبریز شـــ ــــدم

چه لبریز از تهـــــــی

صدایم را گوش کـــن

مــ ـــی شنــــ ــوی؟

در اوج فریـــ ــاد سکوت

چــه سوزنــاک می خواند

به سنگ سخت چشمانم بنگر

که چه نرم و لطیف می شکنند!

به زخمهای شلاق روزگــ ـار

که تـــنم را نـ ــوازش کرد نگاه کن

تو بـــ ــگو به چه باید دل خوش کنم؟

به خوشی های ناخوش زندگــــی

که مــرا در گرداب وهــم فرو می برند؟

به خنــده هایی که تلخ ترین شیرینی زندگیم هستند؟

یا به رنگهای بی رنگ روزگـــــ ـــار

که هر دم خـــود را به رخــ ـــم کشیــ ـــده اند؟

حـــال،مسیـــ ـــر نگاه کورم را دنبــــال کن

به ایستگاه انتظار پایان سرنوشت خواهی رسید

ایستگاهی که جفت چشمان زیادی را

منتظــ ـــــ ـــــر گذاشته است؟؟

اکـــنون به پایان جاده زندگیم رسیــده ای

به ترحــم احتیـــــاجی نیـــــست

در فکـــ ـــر طی کردن جاده سرنوشت خویـــش باش.....

جاده تو را می خــ ـــواند!


"سارا زیبایی"



نوشته شده در یکشنبه 90/3/15ساعت 10:22 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

http://nashenas.blogfars.com/fotofiles/41682.jpg

قاصدک بی خبر بود....
از دل من ...از دل تو...
اما او را سپردم تا به یادت آورد...
روزهایی که در یادم تو هستی
و به یادت نیست حتی نگاهم!
او بی خبر بود اما کوله بارش پر ز حرف
حرفهایی که تک تک در دلم دیوانه وار می تپیدند!
همان حرفهایی که روزگاری در تب شنیدنشان می سوختی
و حال از سردی لرزه به تنت می اندازند...
کاش به این راحتی کلمه ای که روزگاری با گفتنش شاد می شدیم را
به سنگینی سکوت مرگبار جدایی نمی فروختیم!
کاش همچون دست فروشی دل را به هر غریبه ای نمی سپردیم که حال
در به در به دنبال مانده حساب از خریدارش باشیم!
قاصدک حرفهایم را به تو می رساند اما تو ....
سردتر از پیش همه را ناخوانده رد می کنی...
و نمی دانی که من با هر گذرت، قاصدک را به خبرکشی محکوم می کنم!

 

"سارا زیبایی"


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/14ساعت 3:18 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

خدایم،آه ای خدایم...

http://www.rahenejatdaily.com/525/photo/niayesh.jpg

همه می گویند واژه ها قدرتی انکار ناکردنی دارند،

می گویند با واژه ها می توان به راحتی بازی کرد و از آنها داستان هایی نوشت!

کودکی را دیدم که سرمشق هایش را با شوق می نوشت گویی که جز آنها هیچ واژه دیگری در دنیا وجود ندارد!

شاعری را دیدم که پس از سراییدن شعرش با لبخندی از رضایت به واژه هایی که آفریده بود می نگریست!

نویسنده ای هست که هر روز داستانی می نویسد و خوانندگانش می انگارند به بهترین نحو با واژه ها بازی شده است!

اما وقتی از آنان می خواهم با همین واژه ها خطی را درباره لطف و مهربانیت بنویسند شانه خالی می کنند،

وقتی از آنان داستانی را در ستایش قدرتت می خواهم از انجام آن در می مانند!

آنها در توصیف قدرت و لطف و مهربانی و بخشندگی تو ناتوانند....

آری،آنها نیز با تمام ادعای خود و با تمام قدرتی که در آفرینش واژه هایی رقصان دارند میدان را خالی می کنند.

هیچ کس آنگونه که لایق توست تو را نسراییده و ننوشته!

حال می فهمم که واژه ها در برابرت هیچ که نه،هیچ نیز نیستند!


"سارا زیبایی"


نوشته شده در دوشنبه 90/1/1ساعت 5:39 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |

<   <<   6   7   8   9      >

Design By : Pichak