سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

ادای دین به «یاغی»

 

 

 

برای من که قریب به یک دهه از دوران نوجوانی و شروع جوانی‌ام در شهرستان کوچکی در شمال ایران انباشته از تجربه‌هایی ناتمام از آشنایی با شاعرانی از جنس دبیر کرم‌دخت، عالیزاده و رضازاده و رضائیان و... بود، انتشار مجموعه شعر جوانمرگنامه «علی یاغی‌تبار» از لذتی دوچندان برخوردار است، چه آن که به نوعی تداعی «عصرهای یک‌شنبه‌ی شاعرانه‌ای» است که ناشاعرانی چون من به لذت هم‌نشینی‌ها و غزل‌خوانی‌های این بزرگان گمنام!! درس و کتاب را به گوشه‌ای می‌افکندیم و پا در کلاس دیگری می‌نهادیم که اگرچه دبیری از جنس مدرسه داشت (دبیر کرم‌دخت) اما بی‌اغراق لذتی ناگفتنی در کلاسش موج می‌زد لذتی از «افسون شعر».
این میان آشنایی من با «علی‌اکبر یاغی‌تبار» اگرچه دیرهنگام‌تر از بقیه‌ی شاعران بابلسر بود، اما سبک خاص شعری و نیز نوع نگاه او به محیط از جذابیتی خاص برای من برخوردار بود.


«عصیان» به‌عنوان خصیصه‌ای ذاتی در نگاه او از چنان محوریتی برخوردار بود که ناخواسته تجانسی قریب را به نام شاعر تداعی می‌کرد.
هرچند در فاصله‌ی تصمیم‌گرفتن به نوشتن این مطلب تا به فعل درآمدن آن به مدد وبلاگ‌ها و وب‌سایت‌های خوب ادبی اشاراتی به انتشار این مجموعه شد و دوست ناشناخته‌ام در سایت «شاعرانه‌ها» شرحی درخور بر آن نگاشت، اما امید دارم که این نوشته بتواند ادای دینی هرچند کوچک به بزرگی چون «علی‌اکبر یاغی‌تبار» باشد.

****

 

مجموعه شعر جوانمرگنامه، از علی یاغی‌تبار

 

? ـ توضیح شاعر مجموعه در جلسه‌ی ادبی، مبنی بر این که انتخاب شعرها و حتا انتشار آن خارج از اطلاع و هماهنگی با شاعر بوده، به نوعی خلع سلاح از هرگونه نقد بر نام مجموعه و نحوه‌ی صفحه‌بندی و نیز کنار هم چیدن نامرتب شعرها منجر می‌گردد، چه آن که به روایت شاعر او هیچ دخل و تصرفی در کار ناشر نداشته است.
بی‌تردید «جوانمرگنامه» غیرشاعرانه‌ترین عنوانی است که می‌توان برای مجموعه‌ای شاعرانه آن هم در این سطح ادبی انتخاب کرد. اگرچه اصرار شاعر بر انتخاب عنوانی که نمایاننده‌ی نوع نگاه شاعر در شعرش باشد، می‌خواهد این توجیه را به مخاطب در پذیرش این نام بقبولاند، اما با این‌همه، پرداخت‌های متفاوت شاعر به موضوع مرگ در جای‌جای شعرها چنان هنرمندانه است که از عریان‌شدگی در برخورد با نام مجموعه، مخاطب را بی‌نیاز کند.


? ـ از حواشی فوق که بگذریم باقی همه متنی است که پیش روی ماست. متنی که بی‌اغراق مختصاتی از یک زندگی است، از تولد تا مرگ. مختصاتی که شاعرش سعی در تبیین نقطه به نقطه‌ی آن دارد به مدد فلسفه‌ی خاص خود.
فلسفه‌ای که اگرچه ثقیل و فهم‌ناپذیر نیست، اما «هنجارزدایی»ها و «دگرگونه‌خوانش»های او در آن (فلسفه) مخاطب را محتاج مرور دوباره‌ی عادت‌ها و هنجارهای خوگرفته به آن می‌کند.

چه آن‌که برای او تولد نه یک سرنوشت محتوم بلکه یک «اشتباه» از جانب خالق است:

«یک روز مرا به روی خاک آوردند
با گریه و بغض و غربتم پروردند
صدروز به فریاد رسا داد زدم
یک روز به اشتباه خلقم کردند» (ص ??)

و زندگی «اتفاقی مضحک»، «مرگی نابه‌هنگام» و مسخره است:

«کفتر دنیای رویای شما
در نگاه من کلاغ مضحکی است
پیش می‌آید تحمل کن بشر
«زندگی» هم اتفاق مضحکی است» (ص ??)

یا
«وقتی آفت به باغ می‌افتد
مرد در باتلاق می‌افتد
زندگی مرگ نابه‌هنگامی است
ناگهان اتفاق می‌افتد» (ص ??)

و شاعری که در این نوع زندگی:
«تنها به جرم فلسفه‌ی «نیست»پرورش
از «هست»ها ملالت بسیار می‌کشد» (ص ??)

و بااین نگاه «نیست‌انگارانه» است که به «عدم اقتدا می‌کند» و از «نبودن» مدد می‌خواهد:
«آن‌وقت می‌رود که به «عدم» اقتدا کند
مردی که روبه‌روی تو سیگار می‌کشد»

???

«هیچ دارویی به درد من نخورد
ای «نبودن» تو به فریادم برس»

زیبایی کار شاعر در این «دگرگونه‌خوانی» چرخه‌ی تولد تا مرگ، نه فقط در حوزه‌ی فردیت خویش (فلسفه‌ی فردی)، بلکه حتا در دوباره‌خوانی نمادها، تمثیل‌ها و داستان‌هایی است که هریک تاریخی از روایت‌ها را بر خود حمل کرده‌اند و بر و باری ایدئولوژیک یافته‌اند؛ بی‌تردید شاهکار مجموعه نیز در چنین فضایی‌ست که خلق می‌شود:

«جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد
هابیل‌ها مزاحم قابیل می‌شدند
افسانه‌ی حقوق بشر اختراع شد» (ص ??)

«آشنایی‌زدایی» به عنوان تم اصلی کارهای یاغی‌تبار در این‌گونه روایت‌ها موج می‌زند:

«ابلیس قبل آدم از او پرده‌ها درید
افسانه‌ی بکارت حوا دروغ بود»

جایی‌که حتا به حوزه‌ی «زبان» نیز سرایت می‌کند و در یکی دیگر از کارهای موفق این مجموعه با بهره‌گیری مناسب از «اصوات» و نوع تلفظ واژه، مخاطب را به وجد می‌آورد:

«نوشت: «یاور من می‌شوی؟» نوشت بله!
«تصدق دل من می‌شوی؟» نوشت بله!
.......................
نوشت «جان تو نه جان آن پدرجانت
عروس مادر من می‌شوی؟» نوشت بله؟؟!» (ص ??)


? ـ از روایت فوق که درحقیقت یک چارت کلی از نگاه شاعر به فلسفه‌ی زیستن است، که بگذریم در بررسی سبک‌های به‌کاررفته، در مجموعه? آمیخته‌ای از غزل، مثنوی، دوبیتی‌ها و حتا شعرهای نیمایی در پیشروی ما قرار دارد.
اگر غزل را به‌عنوان سبک اصلی شاعر، یک تجربه‌ی کاملن موفق به حساب آوریم، تجربه‌ی شاعر در این «نیمایی‌سرایی»ها را می‌باید ناموفق ارزیابی نمود.
تصنعی‌بودن به‌واسطه‌ی بهره‌گیری از ترکیبات کلیشه‌ای «خرمن معرفت»، «گلبرگ غزل» و... در کنار الفاظی نظیر «مثل»، «ارچه»، «همه‌ی» و... که سعی در پرکردن وزن کار دارند، ساختاری نامتجانس را برای مخاطب تداعی می‌کند. بی‌تردید اصرار بر بهره‌گرفتن از این چند شعر در این مجموعه نوعی کج‌سلیقگی بوده است.
این امر به‌ویژه در شعر «بوی طاعون»، جایی که شاعر سعی در بهره‌گیری از زبان عامیانه دارد، بیش‌تر نامطلوبی خود را عرضه می‌کند.
«موزون‌اندیشی» به‌عنوان جفت جدایی‌ناپذیر اندیشه‌های موزون در کار شاعر از چنان محوریتی برخوردار است که بی‌اغراق سعی در کم‌رنگ‌کردن یا حذف آن (وزن) به دست‌اندازی شعر و ناموزونی در حوزه‌ی اندیشه‌ی اثر نیز منجر می‌گردد. به گونه‌ای که هنر شاعر در ساده حرف‌زدن و پرهیز از «اداهای روشن‌فکرانه» در کنار به‌کارگیری از فلسفه‌ی خاص خود، در این سبک (نیمایی) به ضد خودش بدل می‌گردد.


? ـ دوبیتی‌های این مجموعه در عین کمیت قابل ملاحظه از کیفیتی درخور نیز برخوردارند. دوبیتی‌هایی که بخشی از آن را می‌باید «سوگ‌سروده»های شاعر به حساب آورد که با تداعی «هم‌ذات‌پنداری» در مخاطب اثرگذاری قابل ملاحظه‌ای دارد:

«خداوندا! برایم کس بیاور
برایم ترمه و اطلس بیاور
خیانت در امانت کار زشتی است
خدایا مادرم را پس بیاور» (ص ??)

و بخشی که به تأسی از سایر کارهای شاعر «فلسفه‌ی خاص» او را به تصویر می‌کشد:

«وقتی آفت به باغ می‌افتد
مرد در باتلاق می‌افتد
زندگی مرگ نابه‌هنگامی است
ناگهان اتفاق می‌افتد» (ص ??)

بهره‌گیری مناسب از تمثیل‌ها و ترکیبات ملموس و حتا «ناسزاهای» مرسوم عامه، امکان تماس نزدیک‌تر با مخاطب را فراهم می‌آورد، بی آن که به تنزل اثر و عوام‌زدگی آن منجر شود:

«گفتم: دل من فقط تو را می‌پاید
از سوی تو هم عنایتی می‌باید
تو هم به «زبان بی‌زبانی» گفتی:
ای «بی‌همه‌چیز» از تو بدم می‌آید»

یا:
«مریم! سر عشق بی‌کلاه است این بار
عیسای تو میوه‌ی گناه است این بار
نومیدی من عجیب نومیدانه است
پایان شب سیه، سیاه است این بار»

شناختن «ظرفیت»های دوبیتی در کنار آگاهی به «محدودیت‌های» آن به اثر شاعر چنان قوتی می‌بخشد که مخاطب از پس هر یک از این دوبیتی‌ها با «ضربه‌ی پتکی» به خود می‌آید و لذتی مازوخیستی (لذت درد!!) را تجربه می‌کند:

«ما مثل صراط عشق، دیوار شدیم
مانند خودت پوچ و ولنگار شدیم
«حق» گرم شمارش غلط‌هایش بود
ما نیز به اشتباه تکرار شدیم»


? ـ اگر «تشخص زبانی» را به‌عنوان درجه‌ای از تکامل شاعر به حساب آوریم، بی‌اغراق «یاغی» از این تشخص برخوردار است. زبانی که اگرچه منحصربه‌فرد نیست، اما در پیوند با «عصیان» و «نیست‌انگاری» شاعر به خلق موقعیت‌هایی خاص منجر می‌شود. زبانی که «آشنایی‌زدایی» و «تمثیل» جزء جدایی‌ناپذیر آن به شمار می‌رود.
زبانی که «مرگ»، «عزرائیل»، «فاجعه»، «دیوار»، «هیچ»، «پوچ»، «سقوط» و... از بسامدی قابل ملاحظه در آن برخوردارند. واژگانی که ناخواسته «اضطرابی کافکایی» را خلق می‌کند.
شاید این پویایی زبان شاعر است که این امکان را برای او فراهم می‌کند که زمخت‌ترین ترکیبات را در خدمت شعر به کار گیرد. به کاربردن کلماتی نظیر «کلاغدان»، «جهان‌بینی»، «دژخیم» و ترکیباتی از این دست تنها به مدد هنر شاعر این چنین «خوش‌نشین» می‌افتد.


? ـ نوع نگاه خاص شاعر به مقوله‌ی «عشق» نیز در نوع خود منحصربه‌فرد است. در شرایطی که بوی تعفن کلیشه در اکثریت آثار شاعران موفق در این حوزه موج می‌زند نوع نگاه شاعر در این مجموعه منحصربه‌فرد است:

«عشق، چشمان به در دوخته‌ای می‌خواهد
هم‌چنین یوسف نفروخته‌ای می‌خواهد
چاره‌ای نیست اگر بدقلق افتاد رفیق
عشق معشوق پدرسوخته‌ای می‌خواهد»

یا:
«حسن لیلی اشتباه قیس بود
ورنه آهو هم الاغ مضحکی است
درس اول عاشق و معشوق و عشق
چه جناس و انشقاق مضحکی است»


? ـ اگر سخن شاعر و جان کلام او را چنان که خودش می‌گوید «عصیان» و «فریاد» بدانیم، عصیان‌های او را می‌توان در چند گونه تقسیم‌بندی کرد:

نخست؛ عصیان‌های فلسفی:
عصیان‌هایی که فلسفه‌ی «زیستن» و «معاد» را به چالش می‌کشد و در نوع خود درخور توجه است. عصیانی که با استهزاء «تقدسات ایدئولوژیک‌زده» آغاز می‌کند:
«کسانی که از من تو را وام کردند
به پس‌دادنت دیر اقدام کردند
رسولان بی دفتر و دستک و وحی
به تو آیه‌های یأس الهام کردند»

و دگرگونه زیستن را طلب می‌کند:
«در زمین شر به پا کن و خوش باش
مثل من ادعا کن و خوش باش
فرض کن که زمین علفزار است
مثل یک بز چرا کن و خوش باش»

چراکه او «به آن‌سوی دیوار» سرک کشیده و به هیچ‌بودن «معاد» ایمان آورده است:
«پشت دیوار هیچ چیزی نیست
جز بچرخ و بپیچ چیزی نیست»

و فهمیده که پشت دیوار، «کدخدا» مرده است: (انگاره‌های نیچه‌ای)
«پشت دیوار خنجر و گرده است
پشت دیوار کدخدا مرده است»

و بی‌عدالتی آن در امتداد «نامردی‌های» این دنیا است:
«پشت دیوار زندگی کافی است
پشت دیوار هی بی‌انصافی است»

و پس از پی‌بردن به استمرار بی‌عدالتی‌ها:
«چشمش دچار سانحه‌ی اشک می‌شود
وقتی سرک به آن ور دیوار می‌کشد»

دوم؛ عصیان‌های اجتماعی:
عصیانی که بی‌اعتمادی و خیانت تم اصلی آن است:
«دلم پر است از این روزگار بس نامرد
از این شبان تهی، روزهای خیلی پوچ»

یا:
«بیا و با من یک‌لاقبا جنایت کن!
به من که سخت دچار توام خیانت کن!»

و در محدود کارهای مجموعه به پهلوزدن به مسائل سیاسی و اجتماعی نزدیک می‌شود:
«چشم و دل‌پاک‌ترین قوم جهان‌اند این‌ها
شاه اندیشه و سلطان بیان‌اند این‌ها
انگ «مادربه‌خطایی» تن این قوم نزن
خلف سلسله ده پدران‌اند این‌ها»

بی‌شک اگر ذات هنر را به تعبیر شاملو «عصیان» بدانیم، شاعر این مجموعه با ظرافتی کم‌نظیر با «شک‌کردن» بر تمام قطعیت‌ها و با نیشخندهای فلسفی به این هنر دست می‌یابد. هنری که فارغ از نسخه‌پیچی‌های مرسوم روشن‌فکرانه، و پالوده از اداهای مرسوم زبانی این دسته، تنها با آینه‌گرفتن در برابر اجتماع، پارادوکس‌های آن را به تصویر می‌کشد، چه آن که او دریافته «بیان پیچیده‌ی مفاهیم پیچیده و بیان انتزاعی مفاهیم انتزاعی کار فلسفه است» و کار شاعر «بیان ساده‌ی پیچیدگی‌هاست».


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/22ساعت 2:58 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


Design By : Pichak