سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

قدم هایم گاه بلند و گاه کوتاه بود ...دانه های عرق از پیشانی ام،قطره قطره بر زمین میریختند ...ماه بهمن بود و هوا سرد و برفی ، من اما از درون داغِ داغ بودم !

خیابانی را طی می کردم که انتهایش نامعلوم بود... تاریک و بی رهگذر...فقط من بودم و دانه های برف و یک سوزِ زمستانی و یک ترس و یک حسِ گنگ و مبهم !

اطرافم را پاییدم،مبادا رهگذری پیدایش شود و قصد آزارم را کند ! از ترس دندانهایم را به هم فشار میدادم.حس میکردم سرم یک وزنه اضافی بر روی کلِ بدنم

است.قدم هایم را ناگهان تند تر کردم.چشمانم را بستم و گام برداشتم.تصویر دخترک آدامس فروش جلوی چشمانم ظاهر شد.سریع چشمانم را باز کردم.قطره

اشکی در چشمانم حلقه زد.چشمانم را دوباره بستم.قطره سُر خورد و بر روی گونه هایم لغزید.با خود گفتم " فکر کنم تب دارم!اشک هایم بیش از اندازه داغ بود !!"

پوزخندی به افکارم زدم.جواب خودم را دادم " تا به حال کسی از تب سرماخوردگی جان نداده است،خیالت راحت !" ... " من اما سرما نخورده ام! ... آن دخترک چه

؟! او در این سرما .... " سرم را با شدت به طرفین تکان دادم،میخواستم از شرِ افکارِ مزاحم خلاص شوم!باز هم قدم هایم را تند کردم ... "پس این خیابانِ لعنتی

کی تمام میشود ؟!" نفسی از عمق وجودم به بیرون فرستادم و به بخار دهانم خیره شدم!"چطور شد به همین راحتی از کنارش گذشتم ؟!این منم ؟!"

به یاد حرفِ پدرم افتادم که می گفت "شخصیت  آدم ها از نوجوانی به بعد،شکل میگیرد و تا آخر عمر همان میماند ... بعضی به آن میگویند شخصیت،اما من به آن

میگویم هویت!هویت یک فرد به شناسنامه و کارت ملی،دین و مذهب او نیست !این ها را هر زمان که بخواهی می توانی تغییر دهی،اما شخصیتت را نمیتوانی تغییر

دهی ... بکوش که نیک بیندیشی و عمل کنی ... ! اگر اینگونه بودی،آنگاه میتوانی هویتت را با افتخار آشکار کنی ! "

ناگهان لرزشی به تمام اندامم حمله کرد!از راه رفتن باز ایستادم !دستهایم را بهم مالیدم،فایده نداشت ! سردم نبود ! میلرزیدم از ترس ! "نکند هویت من یک انسانِ

ترسو و بی رحم باشد ؟! آن دخترک ... ؟؟ "

فکر آن دخترک یک لحظه هم رهایم نمی کرد ... یادِ چشمان معصوم و پر از اشکش که با هزار التماس و خواهش به من خیره شده بود و در انتظارِ یک پاسخ

مهرآمیز و پر محبت بود افتادم." گناه او چه بود که بیرحمانه به حال خود رهایش کردم ؟!آه ... این هویتِ من نیست پدر ... قول میدهم این هویت من نباشد !"

دوباره خیابان را از زیر نگاهم گذراندم !خلوت و رعب انگیز بود" آن دخترک در این سرما و تاریکی نمیترسد ؟ چرا رهایش کردم؟!"

میخواستم هویتم را از نو بسازم ... راه آمده را بازگشتم،اینبار با قدم های تند اما بدون ترس و لرزش ، بدون افکار آزار دهنده ! اینبار میخواستم به آن دخترک کمک

کنم،میخواستم هر چه که میخواهد همین امشب برایش برآورده کنم ... او هنوز هویتش شکل نگرفته بود !شاید امشب جرقه ای شود در

ذهنش که او هم هویت و شخصیتی دارد ...



*******


+ موضوع انشا : هویت :)


نوشته شده در جمعه 92/10/13ساعت 5:55 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


Design By : Pichak