سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

من از حوالی یک دلتنگی آمده ام !

یک دلتنگی بزرگ ،

به وسعتِ دل هایِ تنگ ِ این شهر . . . !

پس . . .

تو . . . 

از غروب نگو . . .

از جدایی حرف نزن . . .

دلم می گیرد !

تو نمی دانی ،

ترس ِ من از این فاصله ها،

گلوله می شود ،

همچون یک گلوله سرب ،

و راه نفسم را می بندد !

فاصله ها . . .

امان از این فاصله ها که عادت می دهند !

به نبودن ، به ندیدن . . .

عادت می کنی !

می ترسم . . .

از این عادت ها می ترسم،

مبادا وجودت را تسخیر خود کنند . . . ؟

صندوقچه ذهنت را پُر از یاد ِ خاطره ها کن  . . .

برای آن روزی که افکار شوم و پلید جدایی به سمتت هجوم می آورند،

با اسلحه خاطرات با آنها مقابله کنی . . . !

سفره تنهایی وسیع تر از آن است که خیال می کنی . . .

چشمهایم را بر روی بساط سفره تنهایی می بندم ،

تو هم ببند . . . 

اول رنگین و درخشان است اما بعد . . . 

می بینی هر شب ، مهمان تنهایی بودن،

لذت که نه ،

فقط درد دارد . . . !

.

.

.

آری . . . 

.

.

.

مــــــــــــن از حوالی یک دلتنگی آمده ام . . . !

 

"سارا زیبایی"

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/8/29ساعت 12:2 صبح توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


Design By : Pichak