سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

روزی که بی‌کس و تنها، پر از سکوت

لبریز موج خموشی، شدم کمان

از روشنای صبح، فراری شدم چو ماه

مانند مورچه، سیه بخت، در هبوط

دیدم کنار پنجره یک سار مرده بود

. . .شیشه با سنگ به لبخند

دماقش هم چاق!

ماهی میان تنگ، از یاد رفته بود . . .



من خدا را دیدم

که در آن تنهایی

میله‌ی بافتنی در دستش!

کشور ژاپن را ، که از آن زلزله درجا زده بود

باز از نو می‌بافت

در همان حال که در چای نبات؛ فوت سردی می‌کرد

به نظر حرفی زد . . .



من خدا را دیدم

گله‌مند و بغضناک

به تمام خاکیان مدعی بر افلاک

گوش‌زد کرد که هان!

شاید این قرعه که امروز به آن مردم خورد

مسری و عام و فراگیر شود

و دلم از سبد سبز دعا سیر شود



من خدا را دیدم

که در این لایحه‌ی تلخ ، پر از تبرئه بود

بیست روزی که گذشت

زیر آن خرمن آوار و دعای مردم

کودکی زنده برون شد از دام

پیرمردی به سلامت، خندید

و به فرزند بزرگ خود گفت:

« چه عجیب است خدا!»



من خدا را دیدم

که به ناشکری ما می‌‌گریید

او رها کرد کلاف نخ را . . .

ماهی از تنگ برون آمد و گفت:

«مرده‌ام ، بهتر از این زنده‌ی بی همنفس است

و همانجا جان داد . . .»



من خدا را دیدم

که به یک خلقت تلخ!

او به قفل درب بی‌بند بهشت . . .

خوب. . . می‌اندیشید


نوشته شده در پنج شنبه 90/1/25ساعت 8:21 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


Design By : Pichak