سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































دانلود و نقد کتاب

نقد کتاب« حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج» علی مراد فدایی نیا، به روایت منوچهر آتشی
 

«علیمراد... علیمراد»


ما، در «پستو» ایم. اما ما پستویی نبودیم. آن وقت که ایوان بود، کاش می بودی و می دیدی که چه می کردیم، چه می کردند!
اینجا اما «پستو» است. در پستو ما با هم حرف می زنیم، با هم می شنویم و با همیم. در ایوان ها دیگر کسی نیست. ما، در پستو ایوان می کنیم.
منوچهر آتشی تا بود، مظلوم بود. وقتی که مرد مظلوم مرد. قرار نبود بمیرد. می خواسته مجله در آورد، نقد بنویسد، حرف بزند. او جدا از شاعری همیشه به جانب جریاناتی می رفت که در کنار ادبیات، هنر را بارور می کرد. از حمایت هایش از شعر مدرن، تا تلاش هاش جهت معرفی کتاب های مهم.
در دهه ی پنجاه مجله «تماشا» یکی از مهم ترین صفحات اش قسمت «معرفی و نقد کتاب» بود. خیلی ها در آنجا قلم زدند. آتشی مهم ترین نقد هایش بر روی کتاب های داستان را آنجا قلمی کرد. او چند نقد بر روی داستان دارد که اتفاقا اینجا نقد او را بر کتاب «حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج» از علیمراد   فدایی نیا می آوریم. می آوریم تا به ایوانی ها بگوییم منوچهر آتشی نمرده بلکه به «پستو» آمده. و هم یاد "علیمراد فدایی نیا" کنیم.
علیمراد که از بهترین های داستان نویسی فرم گرا بعد از ابراهیم گلستان بود و حالا کجاست؟!
علیمراد جزو امضاء کنندگان «مانیفست شعر حجم» و از مهم ترین داستان نویسان فرم گرا در دهه پنجاه است. از او چند کتاب در ایران و یکی دوتا در خارج از کشور چاپ شده. او حالا دیگر در یک هتل آپارتمان دور افتاده یک پانسیون دانشجویی در غربت زندگی می کند. با کبوترهاش و پارک کنار هتل. دلش هم برای ما که بی کبوترانیم و بی پارک نمی سوزد. چرا که ما، در اینجا دق به دل اش کرده بودیم. هر چه اطراف اش بود را سر به نیست کردیم و تنهایش گذاشتیم...
او بر آمده از مهم ترین جریان ادبیات جنوب ایران- دهه پنجاه- است. در باره ی او در کتاب« مروری بر داستان نویسی جنوب- جلد اول نویسندگان مسجد سلیمان» بسیار گفته ام که قرار است امسال چاپ شود.
علیمراد سال 1325 در مسجد سلیمان به دنیا آمد. در اردیبهشت سال بیست و پنج. نام کتاب اش هم از همین روز تولد آمده. پیش از اینکه داستان بنویسد، شعر می گفته. به همین خاطر هم نثر های او به شعراند. یا شعرهایی اند که نثر شده اند. من از شعرهاش در آن کتاب آورده ام. که در ابتدای دهه چهل در خوشه و فردوسی و چند جا دیگر چاپ شد.
علیمراد داستان بلند«حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج» را سال 1349 چاپ کرد. بعد مجموعه داستان «برج های قدیمی» و «حکایت ها» را همان سال ها بر محوریت مانیفست حجم گرایی چاپ کرد، یا بهتر بگویم در نوشتنشان روی خوشی به این جریان داشت.
علیمراد ایران را در اوایل دهه پنجاه برای همیشه ترک کرد و دیگر هیچوقت هم بر نمی گردد. در اینجا با سرمایه مهین خدیوی در نشر سالی کتاب «ضمایر»اش چاپ شد. درآنجا هم یکی دو تا کتاب داستان چاپ کرد. او دیگر نمی آید. در پستو می ماند. ما همه در پستو ایم. کسانی که این متن را می خوانند و با علیمراد رابطه دارند به او بگویند برای ما دست خط و کتاب هایش را بفرستد. ما فکر می کنیم او مرده. حال اینکه او نمرده رفته توی «پستو» و خودش را قایم کرده. دارد یک قایم موشک بازی به شیوه مسجد سلیمونی در می آورد. توی کوچه پس کوچه های «بی بی یان» لابد!

داریوش اسدی کیارس
آذر84- تهران

----------------------------------------------------------------------------------
مقاله زیر از مجله «تماشا» سال اول شماره سی و یک 29 مهر 1350 گرفته شده است.


معرفی و نقد کتاب
از منوچهر آتشی
«حکایت هیجدهم اردیبهشت بیست و پنج»
نوشته ی علی مراد فدایی نیا
از اینکه روال نوشتن حکایت و پرداختن سرگذشت تغییر کرده، حرفی نیست، و حرفی نیست که باید تغییر کند، زمینه ی ذهنی زمین های رویشگاه اندیشه ها، دیگر از آن ثبات و سادگی برخوردار نیست. حافظه دیگر شباهتی به آن مجری های جادار و منظم قدیم خانه های قدیم ندارد.حافظه، ملغمه ای ست. مجموعه تناقضات و مناقشات ناخواسته و ناپرداخته ای است که به سادگی، و به کمک عناصر عینی و مشابهت های ظاهری متداعی نمی شوند چرا که «محفوظ»ها از پیوستگی و هماهنگی بی بهره اند. خوانده ها خوب در ریشه های مغز چنگ نمی اندازد چرا که گره اعتقادی و قلاب ایمانی آنها را به دیواره ی ذهن گیر نمی دهد.
مشاهدات، در دنیای سرعت و خستگی نمی توانند تصویر های پایانی در خاطره بر جای گذارند.بقول رویا «با سرعت نود، طبیعت ساکن- بی بهره از تماشا می ماند».نویسنده در چنبر خیابانها اسیر- نه!بلکه بر صلیب خیابانها مصلوب است- است. همه اش در تاکسی است از شمیران به مولوی، از مغرب شهر به تهران پارس! چه عمدا چه غیر عمد، نویسنده، باز خوانی حدیث نفس را، باز یابی لحظه ها و خاطره ها و پروا ها و احکام تند و تیزش را بر این دو خط متقاطع- در تاکسی- زمزمه می کند، بر صلیب!باری، دیگر نویسنده ها روشن نمی نویسند. وقتی برای نوشتن هدفی در بیرون از نوشته وجود نداشته باشد، وقتی حوادث بیرون ریشه در واقعیت های تاریخی و اجتماعی نداشته و به زبان هیچ حکمتی و فلسفه ای تعبیر و تفسیر نگردد، وقتی کلمات، خودشان خودشانرا به خاطر خودشان متداعی کنند و تن به بار عاطفه و اندیشه ای کلی ندهند، دیگر توقع آفرینش رمان به مفهوم کلاسیک آن بی مورد خواهد بود. نویسنده با «بیرون از وجود خویش» برخوردی ندارد، بر «بیرون» درنگ نمی کند و برای یافتن ریشه ی ماجرا و سر چشمه رویدادها نقبی در اعماق تاریخ و جامعه نمی زند. ماجرا ها و رویدادها در هوا رهایند، یا امکانا به کمک رشته های باریک و نادیدنی به عواطف یا علاقه های قشری و شخصی نویسنده ارتباطی سست و گسلنده دارند. هیچ چیز دلیل هیچ چیز نیست. هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد، ممکن هم نیست نیفتد- این هم محصول بی اعتقادی است- امکان وقوع، به گونه ی کابوس و اوهام هست اما امکان رویدادی مسئول، هرگز. اینست که سراپای نوشته ها را وحشت فرا گرفته. به سبب بی ریشگی رویدادها خواننده در فضای نوشته معلق می ماند، هیچگونه احساس اعتماد و یقینی نمی کند، قدرت پیشگویی را از کف می نهد و به جای کشتی و پل از روی تکه های تخته پاره های منقطعش و بدور از هم از شط می گذرد. این است که تصویر ها، آهنگ ها، ضرب های کوتاه احساسهای تند گذر، و خاطره های گسیخته اند که در قصه ی مدرن وظیفه عبور خواننده را بعهده می گیرند، اینها هستند که عناصر قصه را تشکیل می دهند. نویسنده سوار تاکسی میشود و میگوید: مولوی اما مقصد مولوی نیست، هیچ جا نیست، فقط رفتن است، شاید هم از جا کنده شدن و نماندن و حرکت و همگام و تسلیم سرعت، تسلیم ماشین بودن و بر آونگ نامریی ماشین تاب خوردن و به جای اول خود برگشتن و دوباره در تاکسی نشستن و هر بار ماجرایی دروغ- از عشق، معشوقه ی سرطانی، زنی که خیانت کرده و رفته و... ده ها دروغ دیگر- سر هم کردن و تکرار و تکرار و تکرار است و
هولناک اینکه همین حرکت و جابجایی موقعی هم فقط در یک نقطه و بر محور خویش باشد.
بهترین راه ره بردن به «دنیای» این قصه ها، این حدیث حال ها توسل به خود آنها، به پاره های کوتاه وبه عبارات بریده و بی فعل و کلمات سنگین و پر از زندگی آنهاست. در این نوشته ها که ماجرا و حادثه و سرگذشت و انتریک نقشی ندارد بناچار کلمه ها را باید سرشار کرد، استفاده عظمیترین وظیفه را بگردن دارد. عبارت و کلمه باید از عمق ذهن نویسنده- شاعر- یا (شاعر- نویسنده) با باری از کنایه و معنا و منظور بر آورده شود و روی کاغذ سنگینی کند. ساده ترین تصویر ها و معمولی ترین «تعریف» ها به میان می آینداما از تشویش عظیم حکایت می کنند و بازگوکننده ی تعلیقی هولناکند در هستی نویسنده، هستی آدمها و درخود هستی، دانشجویی که به مرکز آمده درس بخواند و درس نخوانده و آنطرف تر؛ چندین فرسنگ آنطرف تر از این دنیای گیج و بی عاطفه و رمق گیر و آرزو کش و از اوج ساقط کننده ِ آن طرف تر از این دنیای محتمل دنیای واقعی، خروار ها عاطفه و امید و احساسات مادرانه و برادرانه در حال گسیختن و خونین شدن است:«مهم نبود. من همیشه همینجا اگر بنشینم، باید نامه های برادرم را بخوانم. و بعد برایش جواب بنویسم. فرستادن یا نفرستادن مهم نبود اما قهوه تمام شده. آب خنکی است، می نوشم. راحت تر ولی چطور؟{سلام، خوبیت را می خواهم. اینجا هوا هنوز گرم است. آفتاب داغ، زمین داغ، چیزی که تو دیوانه اش بودی، گرفتاریهای نیامدنت زیادتر شده است. خانواده امیدوار بود که تو درست را تمام کنی و بیایی. مساله کمک به من نیست. اما مادرروز شماری میکرده. خودش همیشه می گفته این بهار تو دیگر درست را تمام می کنی و میایی. و این دو بهار است که تو هنوز تمام نکرده ای، چیزی هم برای دلخوشی آنها ننوشته ای.}
چه چیزی برای دلخوشی هست که بنویسد. چه کاری برای راضی کردن و پایدار کردن عاطفه های «آنطرف» هست؟: چیزی نمانده تا به او نزدیک شوم، تا حتی نامه های آخری این نازنین را پاره کنم... رها کنم. که من هیچ برای گفتن ندارم. مگر همه ی هستیم این نبوده است؟ نخواهد بود این بستگی. بستگی کی پایان می پذیرد. آیا همین دم پایان نپذیرفته است؟ همین لحظه، حس بریدن. چه چیز را می خواهم بدست بیاورم؟ آیا چیزی اینجاست که من بخواهمش یا نه، فقط منظور جدا شدن است؟ همین بریده شدن. باشد. گیجم. من از آفتاب لذت برده ام. شلوغی را عاشق بوده ام. همخوابگی را. وبریده ام تا کی این بریدن باید ادامه داشته باشد؟
بوی پاییز با نور آفتاب قیامت می کند».
این است، تنها لحظه های جدی زندگی. که خود کمدی بی انتهایی است.
فدایی نیا، با آنکه تصویر گر طنز مکرر، و تکرار کننده و دلقک مآبی آدمهاست اما زیر فشار غمی کلاسیک است که دست و پا می زند. زبان او- منسجم و زنده- از اعماق تاریخ ادبیات جان می گیرد. گو اینکه هنوز اول کار است، با تلخگویی و نیشدار زخم زبان زدن، روحی چنان پیر را به نمایش می گذارد که گویی از ظلمات هم برگشته- و طبعا دست خالی.- پیری که ادای جوانی در میآورد.« ما کودکان زود به پیری رسیده ایم» با وجود گریز ها و فرار ها و عبور سرشار استهزاء از لحظه های جدی زندگی، باز هم گیر واقعیت ها، یا لحظه های واقعی می افتد و بر چیزی درنگ می کند تا پوسته اش را بردارد و ذات مضحکش بنمایاند. داستان – همچنانکه باید باشد- داستان نیست، ضد داستان است، تداوم ظاهری و پیوند ماجرایی ندارد، هر پاره اش خود قصه ایست از درون، گاه هر چند خطش، و در مجموع تمام نوشته، در اتمسفر طنز گونه و شاعرانه و تا حدودی " ملانکولیک" وحدتی داستانی می یابد، منتها داستانی از درون، که تنها سایه هایی گذران از خارج، از زندگی واقعی بر آن می افتد. این شکل تازه ای از قصه ی ایرانی است که اگر هم قبلا شروع شده باشد، توسط دیگران مثلا باز فدایی نیاست که در آن به جد و به حوصله کار کرده و نمونه ای ارزنده پیش روی ما گشاده است. از لحظه ی عنوان کتاب( که باید تاریخ تولد نویسنده باشد) بنظر می آید که سفری ذهنی را دنبال می کند، تا کجا؟ ما تنها شاید سرگشتگی و  گمشدگی او در قلب هیاهوی بیهوده زندگی هستیم... شاید آخرین پاره ی نوشته  تصویر گنگی از فرجام باشد. شاید هم خود نقطه ی آغازی است.
«ماه، ماه. کجایی. خام همیشه خام را دریاب ماه. پهنه ی دست نیافتنی. زیر دندانهایم گم شد. هزار گفتار از زیر ناخنهایم گریخته اند. از محنت. صبح در حدقه ام می گردد. کفی از توام، آنگاه داربستم. ازانتظاربی انتظاری گریختن را. آنگاه دانستم . تا خاک به آستین از صراط بگذرم.
دیوی کهنه از آن زمین کوچک هول بود. خواستنم اعتراف نیست. ساعدی صبحگاهی دارم ای ماه! رگی از شقیقه ام گواهان زیارت. باشد باشد باشد... آه بر گردم بی نور، رفته اند. همچنان دایره ای خالی. دستی تکانم میدهد. همه ی چهره ها حس می کنم فای معادست حتی از ساعد...» 

 

منبع:سایت جن و پری


نوشته شده در دوشنبه 89/12/16ساعت 9:40 عصر توسط سارا نظر تو چیه؟ ( ) |


Design By : Pichak